مترو ایستاده بود.
دختر صدای تقتق کفشهایش تمام سکو را پر کرد.
درهای مترو بسته بود.
دختر موهایش را از روی صورتش کنار زد و اسم یک نفر را فریاد کشید.
مردی با دستهای زمخت از گوشه واگن بلند شد و رفت پشت شیشه.
دختر گفت: شاید فشارت افتاده باشد، برایت خوراکی آوردم.
از توی کیفش دو قوطی رانی در آورد.
به چشمهای مرد نگاه کرد و پرسید: پرتقال دوست داشتی یا هلو؟
مرد با صدای دو رگهاش گفت: کم کم همه چیز فراموش میشود.
دختر داشت به رانیها نگاه میکرد که جواب داد: توقع نداری که همه چیز به یاد آدم بماند.
مرد داخل واگن بود و دختر روی سکو.
همهٔ این حرفها از پنجره مترو گفته شد.
حتما میدانید که پنجره مترو زیاد باز نمیشود.
تازه آنها شانس آورده بودند که واگن قدیمی بود؛ واگنهای جدید اصلا پنجرهای برای باز شدن ندارند.
دختر سعی کرد از همان شیار باریک پنجره، رانی را به مرد بدهد.
توضیحی درباره رانی ندادم، فکر میکردم همه میدانند که آب میوههایی از اسانس و پالپ است که از کشورهای عربی وارد میشود.
پیرمردی پرسید: این دختر قوطیهای مشروب آورده است؟
چند نفر خندیدند: نه پدر جان، رانی است.
پیرمرد دستهایش میلرزید: رانی؟
کناریاش گفت: آب میوه است پدر جان.
بلندگوی مترو اعلام کرد: نوشیدن مشروب در مترو ممنوع است.
دختر عصبانی شد: رانی است آقا جان.
دختر داشت تلاش میکرد رانیها را به مرد بدهد که درشان باز شد و ریخت روی پنجره.
بعد به کیسه سیاهی که دستش بود اشاره کرد و گفت: برایت وایتکس هم آورده بودم که بوی من یادت نرود.
بلندگوی ایستگاه اعلام کرد: وقت ملاقات تمام شد.
دختر به چشمهای مرد نگاه کرد: تو هیچ وقت گریه نمیکنی لعنتی
بلندگو برای بار دوم، پایان وقت ملاقات را اعلام کرد.
دختر برگشت و با تقتق کفشهایش رفت.