دختر داشت به مرد روبرویش میگفت: من از مترو خوشم نمیآید، زیاد تحت تاثیرش قرار میگیرم.
مرد چشمانش را ریز کرد که دختر ادامه داد: همین که دایم باید تحت فشار آدمها باشی.
مرد زیر چشمانش گود افتاده بود، گفت: اصلا ما برای همین زیاد سوار مترو میشویم که تحت تاثیر قرار بگیریم.
دختر گفت: برای همین زیر –ایستگاه امام خمینی؛ مسافرینی که قصد سفر به ایستگاههای تجریش و یا کهریزک را دارند در این ایستگاه از قطار پیاده شوند و با توجه به تابلوهای راهنما مسیر حرکت خود را مشخص کنند- چشمانتان گود افتاده است.
مرد چشمانش را ریز کرده بود: ببخشید متوجه نشدم، صدای بلندگوی مترو بلندتر از صدای شما است.
دختر دوبار تکرار کرد: برای همین است که –ایستگاه امام خمینی مسافرینی که...- زیر چشمانتان –تابلوهای راهنما- افتاده است.
مرد دستش را لای موهایش برد و انگار باز هم نشنیده بود.
دختر از توی کیفش لوازم آرایش در آورد و با مداد زیر چشمان مرد را خط کشید و سیاه کرد.
بعد آینه را جلوی صورتش گرفت.
مرد ریمل را از بین لوازم آرایش دختر برداشت و شروع کرد به ریمل کشیدن.
دستفروش رژ لب میفروخت.
-این دیگر بخش اضافه شده به روایت بود که لوازم آرایش دختر کامل شود چرا که دستفروش عرقگیر کفش میفروخت-
مرد رژ لب را خریده بود و روی لبش کشیده بود که بقیه مسافرها زیر لب چیزی گفتند.
بلندگو خواست بگوید ایستگاه بعد...
که یک نفر پرید وسط حرفش: برای سلامتی آزادی، همه زندانیهای بیملاقاتی صلوات.
بعضی از مسافرها خندهشان گرفت.
دختر که آینه کوچکش را توی کیف میگذاشت، فریا زد: اللهم صل علی محمد و آل محمد
مترو وارد ایستگاه هفت تیر شد؛ مردهایی با پیراهن مشکی روی سکو بودند.
مترو که ایستاد قلوه سنگهای بزرگی را به طرف واگنها پرتاب کردند.
شیشهها شکست.
درهای مترو بوق کشید و باز شد.
مردان سیاهپوش سنگهای بیشتری به داخل پرتاب کردند.
سنگی روی دهان مرد نشست.
دیگر معلوم نبود سرخی لبهایش از خون بود یا سرخی رژ لبی بود که از دست فروش خرید.
دختر لبهای مرد را بوسید.
باد سردی از داخل تونل وزیدن گرفت.