مترو وسط تمام ایستگاهها ناله میکرد.
دردش آمده بود.
توی واگنها مردها و زنهایی دست در گردن هم به دیوار چسبیده بودند.
گاهی لبخندی بود گاهی اخمهایی از زخم.
روزهای گرمی بود.
تابستان بود و هوا اخمی.
لباسها به تن میچسبید از عرقهایی که بوی وایتکس میداد.
مترو ترمز که میگرفت زنها و مردهای آویزان به دیوارهٔ واگن میافتادند.
پشت لباسشان جای چسب دیده میشد که تاب تکان را نیاورده بود.
هر زن و مردی قابی بود بر دیوارهٔ مترو که فرو میافتاد.
مترو هر بار که ناله میکرد ایستگاهی را فریاد زده بود و آدمهایی که با پشتهای چسبدار پیاده میشدند.
مترو از کنار رودخانهای گذشت.
چسبها خیس شدند و دختر که موهایش را یک طرف صورتش ریخته بود با نالهٔ مترو پیاده شد.
مرد با دستهای بزرگش هنوز آویزان بود.
به ایستگاهی که باران میبارید رسیدند.
بلندگوی مترو ناله کرد و به مرد گفت: بدجوری چسبیدی به مترو؛ فقط تو ماندی
مرد ناله نمیکرد فقط صدایش دو رگه بود.
رو به بلندگو کرد و گفت: آغوش آخر سکوت هم نباشد اوضاع بدتر است.