پسری که دستش را بالا برد، زیر بغلش خیس بود؛ خیس عرق.
دستش را بالا برده بود که میله را بگیرد.
مترو شلوغ بود و زیر بغل پسر نزدیک صورت پیرمردی با سوراخهای بینی بزرگ بود.
پیرمرد چیزی نمیگفت.
مترو تکان میخورد و به ایستگاه جدید که میرسید مسافرهای بیشتری سوار میشدند.
بدنها در هم فرو میرفت.
در این فرو رفتنها برای عدهای لذت بود و برای دیگران نفرت.
پسر جوانی به کناریاش گفت: مترو انگار دارد پرواز میکند، من میتوانم آن پایین و شهر را ببینم.
کناریاش خندید: ما خودمان پایین هستیم رفیق. ما زیر شهریم.
مردی با قامتی خمیده و موهای رو به سپیدی، میان جمعیت آرام بود و با هر تکانی از مترو او هم تکان میخورد.
ایستگاه آزادی دختری سوار شد.
درهای مترو که بوق کشید، بوی وایتکس تمام مترو را گرفت.
مرد با قامت خمیدهاش لحظهای به طرف در چرخیده بود که چشمش به دختر تازه وارد افتاد.
دختر هم نگاهش روی موهای سفید مرد قفل شد.
هیاهوی مترو در گوش مرد فقط سکوت بود.
پسر جوان هنوز داشت به دوستش میگفت: باور کن مترو دارد پرواز میکند، حالا دیگر در آستانهٔ شهر قرار داریم، آن پایین را نگاه کن.
مرد با قامت خمیدهاش بهتزده خیره شده بود به دختر.
ایستگاه از پی ایستگاه میآمد و مترو تکان میخورد و مرد خیره شده بود.
انگار آشنایی را میدید که یادش نمیآمد چه کسی است.
دختر که دستش را بالا برد تا میله را بگیرد مرد به دست او نگاه کرد؛ بعد انگار همه چیز یادش آمد.
بلندگو برای خودش ایستگاه به ایستگاه را اعلام میکرد.
دختر به طرف مرد رفت.
هر دو سر تکان دادند.
دختر دستش را دراز کرد تا دست مرد را بگیرد.
مرد با قامت خمیدهاش گفت: یادت نمیآید که من دست نداشتم؟
آن سوی واگن، پسر جوان به دوستش اشاره کرد: هی پسر نگفتم مترو دارد پرواز میکند؟ آنجا را ببین.
همه مسافرها سرشان را به شیشه چسباندند و به پایین خیره شدند.