- «آقا جان عجب برفی! فکرش را هم نمیکردم.» مرد ایستگاه قلهک سوار شده بود. غروب بود و با کیسه کوچکی توی دستش، یقه کتش را بالا زده بود و آب بینیاش را مرتب بالا میکشید. مردی از جنس خودش، کنارش بود: «مرد حسابی با این لباس که مریض میشوی، از آن پایینها میآیی؟» مرد یقه کتش را صاف کرد: «خزانه» بعد هنوز گوشه یقهاش صاف نشده بود که گفت: «ولی خوش به حال اینها، طرف ما حتی باران هم نمیآمد، الان برای زنم تعریف کنم، باورش نمیشود که توی برف بودم.» کناریاش خندید: «بیخودی که نمیگویند بالاشهر» مرد هنوز با یقه کتش درگیر بود: «حالا ما نمیگوییم کاش خانه ما اینجا بود، اما لااقل طرف ما هم برف بیاید.» کناریاش زیر گوش مرد، آرام گفت: «ما عرضه گرم کردن خانهمان را نداریم، همان بهتر که برف هم نیاید.» پیرزنی آمد و جوراب میفروخت. با زور راه میرفت یا حداقل اینگونه نشان میداد که راه رفتن برایش سخت است. لباس مرتبی داشت و تنها نامرتبی در پشت خمیدهاش بود. نفسهایش انگار به شماره افتاده بود اما از آن شمارههایی که تمامی ندارد. همانطور که راه میرفت، جورابهای توی دستش را نشان میداد و میگفت: «خواهش میکنم جوراب بخرید، پسرم؟ شما جوراب نمیخواهید؟» مترو تکان خورد و پیرزن هم تکان خورد و انگار به طرف میله پرت شد یا حداقل اینگونه نشان داد که دارد پرت میشود. بعد باز خودش دستش را به میله گرفت و به دستفروشیاش ادامه داد. دختر و پسری داشتند با هم حرف میزدند: «این کتاب را تو به من داده بودی؟ یادت نیست؟» پسر گفت: «درست یادم نمیآید.» دختر ادامه داد: «یادت نیست یک کتاب شعر هم بود؟ صفحه اولش را نوشته بودی برای اولین سفر مترویی» پسر انگار مغزش کار نمیکرد. دختر گفت: «مثل ابلهها به من نگاه نکن» پسر به موهای دختر نگاه کرد که یک طرف صورتش ریخته بود، پرسید: «پس تو به من چه دادی؟» دختر چند لحظه سکوت کرد، بعد گفت: «عشق!» دستفروش همچنان داشت جوراب میفروخت که از پا در آمد و افتاد یا حداقل اینگونه نشان داد که از پا درآمده است.
دیالوگهای مترویی در حد خود گاه فاجعه برانگیز و گاه نشئت گرفته از نبوغ وافر است.