غروب بود. توی بعضی از ایستگاهها آنقدر مسافر ایستاده بود که انگار باید هزار سال صبر میکردند تا جایی برای سوار شدن پیدا شود. مترو از پی مترو میآمد و خیلیها هنوز در سکو مانده بودند. بلندگو، اعلام کرد: «لطفا از خط قرمز لبه سکو عبور نکنید.» مسافرها عبور میکردند. چارهای نداشتند. باید هر طور میشد خود را به داخل یکی از واگنهای فشرده میرساندند. مردی با قامت بلند، سرانجام این کار را کرد. ایستگاه هفتتیر بود و انگار چهارمین مترو را هم از دست داده بود. درهای مترو که باز شد، دستش را به میله قلاب کرد و با فشاری سوار شد. برای مسافرهایی که در آستانه درهای متروی شلوغ بودند این یک شگرد همیشگی به حساب میآمد، دست دراز کردن و میلهای را گرفتن و بعد تمام بود.
درها بسته شد و مترو حرکت کرد. «ایستگاه بعد طالقانی.» مرد با قامت بلندش کمی به میانه واگن رسیده بود. تکان که خورد عینک آفتابیاش از روی سرش افتاد پایین. مترو به ایستگاه طالقانی رسیده بود و مسافرها تکانی خوردند و مرد تا آمد بگوید عینکم.... یک نفر پایش را گذاشته بود روی آن. خرد شد. چیزی از آن نماند. مرد فریاد زد: «مردک عینکم را تکهتکه کردی» پسری با شانههای خمیده و موهای بلند این کار را کرده بود. درستش این است که بگوییم این کار به نام او ثبت شده بود. خودش دخالتی نداشت. شلوغ بود و هر تکانی بیاختیار بود. مرد گفت: «۴۵۰ هزار تومان پولش را داده بودم؛ باید خسارتش را بدهی.» پسر با شانههای استخوانیاش پرسید: «۴۵۰ هزار تومان؟ به من چه ربطی دارد.» مرد عصبانی شد: «مگر الکی است؟» یک نفر صدایش در آمد: «آقا جان شما اصلا با عینک ۴۵۰ هزار تومانی توی مترو چه کار میکنید؟» مرد بیشتر عصبانی شد: «گوشی موبایل شما هم یک میلیون تومان میارزد؛ نباید سوار مترو شوید؟»
زنی گفت: «حق دارد، عینکش گران بود.» پسر با شانههای خمیدهاش ایستگاه دروازه دولت از مترو پرید بیرون. مرد هم با فاصله دنبالش رفت. ایستگاه شلوغ بود. درها بوق کشید و پسر در آخرین لحظه دستش را به میلهای قلاب کرد و خودش را پرت کرد توی واگن. مرد بدون عینکش روی سکو مانده بود.
waooooooooooo
تراژدی همیشگی. به گمانم تا زمانیکه من و شما و امثال ما مترو سواریم این سوژه ها هم مدام تکرار میشوند.
عینک من هم چنین بلایی سرش اومد اما اعتراضی نکردم. روزی نیست که کسی خسارت مالی و جانی نبیند. پس به امید ارامش