مترو شلوغ بود و نفسها در هم گره میخورد. چند نفر انگار دستشان اشتباهی توی جیب کناری رفته بود و پول و موبایل برداشته بودند. یکی از مسافرها گفت: ببخشید آقا این جیب من است.
مردی با صدای خشدار عذرخواهی کرد که فکر کرده جیب خودش است.
چند لحظه بعد یکی دیگر از مسافرها صدایش بلند شد: ببخشید آقا این یکی هم جیب من است. همان صدای خشدار بلندتر از قبل عذرخواهی کرد.
هنوز عذرخواهیاش تمام نشده بود که مسافر دیگری فریاد زد: آقای محترم این یکی هم جیب من است. مرد با همان صدای خشدار، شاکی شد: ای بابا، پس جیب من کجاست؟
پیرمردی که وسط جمعیت داشت له میشد، گفت: اینقدر مترو شلوغ است که معلوم نیست دستها توی جیب کی میرود.
بلندگو اعلام کرد: ایستگاه بعد دروازه دولت. مترو تکان خورد و وسط تونل ترمز گرفت. مسافرها به هم فشرده شدند.
این بار، مرد با صدای خشدار گفت: دوست عزیز این جیب من است. پیرمرد که قدش کوتاهتر بود و سرش دیده نمیشد، خندید: آقا جان شما که اصلا جیب نداری.
بلندگو اعلام کرد: ایستگاه دروازه دولت! درها بوق کشید و باز نشد.
مسافرهای داخل مترو تکان خوردند که پیاده شوند. روی سکوی ایستگاه پر از مسافر بود و آنها هم منتظر بودند که درها باز شود.
مسافرهای روی سکو، جلوی درها تجمع کرده بودند. بلندگوی ایستگاه اعلام کرد: مسافرین محترم لطفا از خط قرمز لبه سکو فاصله بگیرید. مسافرها همه از خط قرمز عبور کرده بودند.
داخل مترو هم مسافرها کلافه شدند. صدایی از بین جمعیت گفت: آقای محترم رعایت کن. بعد صدای خشداری جواب داد: پس جیب من کجاست؟
پیرمرد داشت میخندید: قرار است سن بازنشستگی را افزایش دهند، فعلا همین جا هستیم.
سر و صدای مسافرها بلند شده بود که بلندگو اعلام کرد: به علت نقص فنی در این ایستگاه توقف نداریم.
دختری به کناریاش گفت: حالا که توقف کردند...
درها دوباره بوق کشید و باز نشد.