مرد با شانههای استخوانی ایستگاه میدان حر سوار شد.
کیسه پلاستیکی بزرگی دستش بود.
در کیسه را باز کرد و رفت به طرف یکی از مسافرها: بفرمایید آقا!
مسافر به شکلاتهای توی کیسه نگاه کرد و مردد مانده بود که مرد گفت: نذری است، بردار آقا!
مرد که این را گفت، مسافر دستش را توی کیسه کرد و یک شکلات برداشت: متشکرم.
-خانم بفرمایید.
-ممنون من نمیخواهم
مرد شانههای استخوانیاش را کمی عقب داد و سراغ بچهای رفت که پشت دستش سوخته بود: بردار عزیزم.
بچه نگاهی به بالا انداخت و دست کرد توی کیسه، یک مشت شکلات برداشت.
-امیر؟ چند تا بر میداری، مامان؟
-ایرادی ندارد خانم، من هم شکلات زیاد دوست دارم.
پیرمردی وقتی به او تعارف شد، یک صلوات فرستاد و گفت قبول باشد پسرم.
بلندگو اعلام کرد: ایستگاه شهید نواب صفوی
مرد داشت به چند دختر با موهای بلوند شکلات تعارف میکرد که زن میانسالی از او پرسید: نذر چیست آقا؟
مرد با همان شانههای استخوانیاش جواب داد: نذر مرگ است.
دخترها زدند زیر خنده.
مرد داشت به طرف مسافرهای دیگر میرفت که یک نفر پایش را جلوی پای او گذاشت.
تا به خودش آمد، پایش گیر کرده بود و افتاد.
بیشتر شکلاتها، کف مترو ریخته بود.
مرد شروع کرد به جمع کردن.
یک نفر پرسید: شکلاتها را نذر مرگ چه کسی کردی؟
مرد همچنان داشت شکلات جمع میکرد.
چندتا از آنها کنار پای مسافری با کفشهای مشکی بود، دستش را که دراز کرد، مسافر پایش را روی دست او گذاشت و با صدای خشنی پرسید: بگو اینها نذر مرگ چه کسی بود؟
مرد که انگار دستش زیر کفش داشت خرد میشد، سرش را بلند کرد: نذر مرگ خودم.
انگار فشار کفش بیشتر شده بود که مرد در خود میپیچید.
پیرزنی گفت: برای مرگ خرما میدهند، نه شکلات.
یکی از همان دخترهای بلوند، ادامه داد: آن هم شکلاتهای خارجی!
مرد هنوز، مثل گربه نشسته بود، دستش زیر کفش داشت خرد میشد که با ناله گفت: اصلا به نذر من چه کار دارید؟ شکلات آوردم تا کامتان شیرین شود.
این را که گفت، یک نفر با زانو کوبید توی صورتش.
یکی از همان دخترهای بلوند گفت: لااقل لواشک مغزدار میآوردی، بهتر از کاکائو بود.
بعد هم با دوستانش زدند زیر خنده.
بچهای که پشت دستش سوخته بود انگار داشت به مادرش چیزی میگفت، که زن جواب داد: برو مامان.
بعد هم دست بچهاش را ول کرد.
بچه خودش را به مرد رساند.
مرد با شانههای استخوانیاش او را که دید، لبخند زد.
پسر بچه با همان دست سوختهاش دکمه شلوارش را پایین کشید و بعد هم شروع کرد به ادرار کردن روی مرد.
کفشی که روی دست مرد بود، چند بار چرخید که انگار میخواهد دست را خرد کند.
مسافر پایش را که برداشت، دست مرد سیاه شده بود و خون از آن میچکید.
مرد شکلاتهایش را جمع کرد و بلند شد.
بعد دوباره شروع کرد به تعارف کردن.
مترو به ایستگاه که رسید، مامور ایستگاه آمد توی مترو: مگر نمیدانی دستفروشی ممنوع است، بیا بیرون، باید برویم حراست.
مرد مقاومت نکرد اما مامور او را کشانکشان با خود برد.