مرد با شانههای استخوانیاش نشسته بود و داشت به موی بافتهای نگاه میکرد که از گوشه روسری دختری بیرون افتاده بود.
مرد پیشانیاش عرق کرده بود و چشمهایش رمق نداشت.
ایستگاه فردوسی زن و مردی با ظاهری شهرستانی سوار شدند که هر یک بچهای در بغل داشتند.
مرد با شانههای استخوانیاش بلند شد و جایش را به زن داد؛ پسر کناریاش هم به اجبار برای مرد بلند شد که بچه دیگر دست او بود.
زن و مرد کنار هم نشستند و دوقلوهای کوچکشان خواب بودند.
مترو ترمز گرفت و مرد با شانههای استخوانیاش تکان خورد و انگار در حال فرو افتادن بود که مسافری دست او را گرفت.
مردی که بچه بغلش بود، نگاهی به زنش کرد و بعد هم بچهٔ تو بغلش را جابجا کرد: ببخشید آقا شما خودتان حالتان خوب نیست، بفرمایید بنشینید.
مرد با شانههای استخوانیاش لبخند زد: دختربچهها سرما نخورند! باد کولر خیلی خنک است، کلاه سرشان بگذارید.
زن از کیفش دو کلاه در آورد و سر بچهها گذاشت.
مترو دوباره ترمز گرفت و مرد با شانههای استخوانیاش دوباره تکان خورد و نزدیک بود بیفتد.
مرد نگاهی به زنش کرد و بعد به مردی که چشمهایش رمق نداشت، گفت: اما شما انگار حالتان...
مرد با شانههای استخوانیاش حرف او را قطع کرد: نگران نباش، روزهای آخر است یا همه چیز درست میشود یا باید فاتحهام را خواند.
بعد با همان شانههای استخوانیاش تکانی به خود داد، دست کرد توی یقهاش و تکه گوشتی را بیرون آورد: این کبد من است، نفسهای آخر را میکشد.
خون غلیظی کف مترو چکید.
مرد دوباره دست کرد و چیزی بیرون کشید: این هم گندیده است، گویا معده من بود و حالا از کار میافتد.
زن آمد جیغ بکشد اما جلوی دهانش را گرفت تا دوقلوهایش بیدار نشوند.
مرد این بار دست کرد و قلب را بیرون کشید، لبخند زد: هه، میبینید، این هم دیگر به درد نمیخورد، هنوز میتپد اما چه اهمیتی دارد؟
بقیه مسافرها بهت زده داشتند نگاه میکردند؛ یکی از مسافرها از هوش رفت.
مرد هنوز تکه گوشتی به اسم قلب توی دستش بود.
یکی از دوقلوها بیدار شده بود، با چشمهای درشت خیره شده بود به مرد؛ نه گریه کرد و نه جیغ کشید.
مرد هنوز قلب را توی دستش گرفته بود به دخترک نگاه کرد و لبخند زد.