مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره دویست و هشتاد و نه

درگیری بالا گرفته بود. عده‌ای می‌گفتند باید تمام این واگن را به خانم‌ها می‌دادند. یک نفر صدایش درآمد: «زیاده‌خواهی تا چه اندازه؟» زنی با صدای گرفته جواب داد: «برادر من، اصلا یک و نیم واگن بانوان در دو طرف مترو بی‌معنا است، لااقل دو واگن ابتدایی و یک واگن هم آخر قطار را برای خانم‌ها می‌گذاشتند.» پسری با موهای مشکی و بلند حرف او را تایید کرد: «موافقم؛ این نصفه واگن خیلی مسخره است.» پیرمردی خندید: «اینطوری که خانم‌ها، بیشتر از حقشان واگن می‌گیرند.» دختری آمد بگوید «فرقی ندارد پدر جان، در دو حالت سه واگن به ما می‌دهند، فقط این درگیری‌های سر نصفه واگن از بین می‌رود» که دوستش گفت: «ولش کن، نمی‌فهمد.» پیرمرد عصبانی شد: «خودت نمی‌فهمی دختر جان! ادب مرد به ز دولت اوست» دختر خندید: «من که مرد نیستم.» شلوغی مترو باعث شده بود بعضی از مرد‌ها از نیمه واگن خودشان عبور کنند و به بخش بانوان وارد شوند. زنی با مانتو و مقنعه مشکی صدایش را صاف کرد: «به هر حال باید حق واگن بانوان به رسمیت شناخته شود.» مترو وارد ایستگاه شد. زنی با ابروهای باریک و چشمانی گود، گوشه واگن نشسته بود. گونه‌هایش بیرون زده و رنگ و رویش زرد بود. پیرزنی با پالتوی سبز به طرفش رفت: «خانم؟ حالتان بد است؟ فشارتان افتاده است؟» بعد شکلاتی از کیفش درآورد و گفت: «بفرمایید، بخورید برایتان خوب است» زن با رنگ و روی پریده‌اش گفت: «تا بهار چقدر مانده است؟» پیرزن از جیب پالتویش، تکه‌ای نان و پنیر بیرون آورد: «خانم؟ لااقل این را بخورید.» زن با دست‌های استخوانی‌اش نان را به گوشه‌ای گذاشت. روی سکوی ایستگاه بچه‌ای سرگردان به این سو و آن سو می‌رفت و دنبال کسی می‌گشت. توی واگن هنوز بحث بر سر واگن بانوان داغ بود. مردی با کت و شلوار خاکستری گفت: «من این حق را به رسمیت می‌شناسم.» زنی گفت: «دست شما درد نکند، لطف کردید.» درهای مترو بسته بود و مترو داشت حرکت می‌کرد. بچه روی سکوی ایستگاه به طرف مترو رفت. مامور ایستگاه دست او را کشید و گفت: «کجا می‌روی بچه جان؟»

مترونوشت شماره دویست و هشتاد و هشت

زن گوشه واگن ایستاده بود و داشت با موبایل حرف می‌زد: «مگر نمی‌خواهد ازدواج کند؟ صبر کن شوهر کند برود؛ بعد که گورش را گم کرد، بچه را می‌آوریم پیش خودمان». زن دستش را جلوی دهانش گرفته بود و می‌خواست آهسته صحبت کند، اما بحث­شان با آن طرف خط بالا گرفته بود و صدا لحظه به لحظه بلند‌تر می‌شد. بعد معلوم شد که با مادرش حرف می‌زند. ردیف صندلی کنار زن، شش مرد نشسته بودند. گوش‌هایشان تیز شده بود که حرف‌های زن را بشنوند: «اصلا غلط کرده که به من زنگ می‌زند» انگار مادرش گفته بود: « تنها است، کسی را ندارد.» که زن دوباره عصبانی شد: «بی‌خود کرده که تنها است، توی تمام خانواده‌شان یک دیپلمه هم پیدا نمی‌شود بعد پشت سر خانواده ما حرف می‌زند». بعد معلوم نشد مادرش از آن طرف خط چه حرفی گفت که زن عصبانی شد و فریاد زد: «مامان؟ نصف شب صد بار زنگ زد، چه توقعی داری؟»هر شش مردِ نشسته، گردن‌هایشان را طوری نگه داشته بودند که حرف زن را بشنوند. از روبرو که نگاه می‌کردی شش مرد با گردن‌ها و گوش‌های سیخ شده، داشتند به نقطه نامعلومی نگاه می‌کردند. اگر بهتر نگاه می‌کردی، به جای شش مرد، شش گوش بزرگ نشسته بودند و حرف‌های زن را می‌بلعیدند. از مانیتورهای تبلیغاتی توی واگن، نوحه و عزاداری پخش می‌شد: «دل پریشانم که از بابم نمی‌آید صدا... عمه بابایم کجاست...» زن کمی صدایش را پایین آورده بود: «من هم دلم برای همین بچه می‌سوزد، دیروز زنگ زد گفت عمه شما چرا به ما سر نمی‌زنید» بلندگو اعلام کرد: «ایستگاه دروازه شمیران» بعد ادامه نوحه پخش شد: «شیهه اسب پدر‌ای عمه می‌آید به گوش... شوق دیدار پدر برد از سر من عقل و هوش...» مترو تکان خورد. یکی از مردهای روی صندلی تلفنش زنگ زد. مرد کناری ناخودآگاه گفت: «ای بابا» انگار می‌خواست بگوید: «ای بابا داشتیم گوش می‌کردیم» مرد تلفنش را جواب نداد. زن معلوم نشد پشت تلفن گفت یا تلفنش را قطع کرده بود: «آشغال». هر شش مرد سرشان را برگرداندند. زن رفته بود.

مترونوشت شماره دویست و هشتاد و هفت

مترو از ایستگاه تجریش که راه افتاد، پیرمرد شروع کرد به غر زدن: «این همه پله؟ فکرش را بکن آقا! شاید صد تا پله برقی عوض کردیم تا رسیدیم به مترو». پسر کناری‌اش هدفون توی گوش داشت و انگار صدای پیرمرد را نمی‌شنید؛ اما پیرمرد به حرف زدن ادامه داد: «اصلا این تجریش آمدن هم دردسر دارد». از ردیف بالا و دندان‌های جلوییِ پیرمرد فقط یکی مانده بود، دهانش که باز می‌شد بیشتر از کلمات، سفیدی‌‌ همان تک دندان، بیرون می‌افتاد. کلمات انگار جویده و له شده از دهانش خارج می‌شد: «گوش می‌کنی پسر جان؟ باز خدا خیرشان بدهد که پله برقی گذاشتند». پسر همچنان هدفون در گوش به روبرو خیره شده بود. پیرمرد انگشتش را توی گوشش کرد و چرخاند، بعد گفت: «البته اگر جوان بودم که اصلا از پله برقی استفاده نمی‌کردم؛ شنیدم این پله برقی‌ها ضرر دارد، راست می‌گویند؟» بعد به پسر نگاه کرد و منتظر پاسخ ماند، اما انتظارش بیهوده بود. از پسر که جواب نیامد، پیرمرد به ردیف روبرویش نگاه کرد و سری تکان داد: «می‌بینید؟ جوان‌های این دوره اصلا انگار نه انگار توی این دنیا هستند». ردیف روبرو: یک مرد بود که سبیل داشت، یک زن با روسری آبی، و دو پسر به همراه پدرشان؛ هیچ کدام جواب پیرمرد را ندادند، حتی نگاهش هم نکردند. پیرمرد احتمالا چشم‌هایش خوب نمی‌دید و گر نه از هدفونهای توی گوش روبرویی‌ها معلوم بود که آن‌ها هم دارند موسیقی گوش می‌دهند. پیرمرد کلافه شد؛ فریاد زد: «های با شما هستم! این دهان‌ها را باز کنید». در‌ها بوق کشید و باز شد دختری با کفشهای پاشنه‌دار آمد توی مترو که او هم هدفون توی گوشش بود. دهان یکی از پسرهای روبرو باز شد، پیرمرد چشم‌هایش برق زد؛ اما فقط خمیازه بود و تمام. چند لحظه بعد، پیرمرد افتاده بود وسط واگن و داشت جان می‌داد. چند نفر از مسافر‌ها به طرفش دویدند و گفتند: «پدرجان! خوبی؟ آقا!.... حالتان خوب است؟» پیرمرد زد زیر خنده: «طوری نیست، داشتم نقش بازی می‌کردم که شما یک کلمه حرف بزنید». مسافر‌ها دوباره هدفون در گوش هر کدام به گوشه‌ای رفتند.

 

مترونوشت شماره دویست و هشتاد و شش

 

مرد با کت و شلوار خاکستری، داشت با صدای بلند با کناری‌اش صحبت می‌کرد: «بله عرض می‌کردم، بنده یکی از مدیرکل‌های دولت هستم، اما با مترو رفت و آمد می‌کنم». پیرمردی پرسید: «کدام بخش دولت؟ چرا تا حالا شما را در تلویزیون ندیدم؟» مرد گفت: «حالا بماند که چه کسی هستم اما اعتقاد دارم که مسئولین باید به میان مردم بیایند». دختری مو‌هایش را از گوشه صورتش کنار زد و به دوستش گفت: «بنده خدا توهم زده است». اما طوری گفت که مرد کت و شلواری هم بشنود. مرد شنید و به حرف‌هایش ادامه داد: «بله عرض می‌کردم... همین شور و نشاطی که در چهره مردم هست به من امید می‌دهد». پیرمرد خندید: «کدام شور و نشاط؟ به مسافر‌ها نگاه کن! چهره عبوس این مردم را ببین!» بعد دوباره شروع کرد به خندیدن. مرد با کت وشلوار خاکستری‌اش گفت: «همین لبخند شما... خنده‌هایتان به من انرژی می‌دهد برای خدمت بیشتر». پیرمرد دوباره خندید: «من دیوانه‌ام که می‌خندم». مردی با شلوار گشاد و کلاهی لبه‌دار صدایش را صاف کرد و سرفه‌اش گرفت؛ بعد انگار چیزی از حلقش پرید توی دهانش. رفت گوشه مترو تف کرد. ایستگاه ملت، مردی با پالتوی خیس یکراست آمد و کنار مرد کت‌وشلواری نشست؛ پالتوی خیسش، کت خاکستری مرد را هم بی‌نصیب نگذاشت. پیرمرد که ایستاده بود خنده‌اش گرفت. بعد ترمز مترو باعث شد تعادلش را از دست بدهد، دستش را دراز کرد تا میله عمودی کنار ردیف صندلی را بگیرد اما اشتباهی بازوی پسر جوانی را گرفت. پسر به روی خودش نیاورد و پیرمرد هم انگار از میله نرم خوشش آمد. زنی با چادر و مقنعه‌ای تا روی ابرو‌ها پایین آمده، بچه‌ای توی بغلش گرفته بود: «برادر‌ها الهی خیر ببینید، الهی داغ جوان نبینید، شما را به ابوالفضل کمک کنید، برادر‌ها کمک کنید». بعد یکی از خواهر‌ها دست توی کیفش کرد و اسکناسی را توی کیسه زن چادری انداخت. ایستگاه میدان حر، دختری با موهای فردار با عجله سوار شد، یکی از سیم‌های چترش شکسته بود و هنوز داشت از کنارش آب می‌چکید. ایستگاه بعدی مرد کت‌وشلواری داشت پیاده می‌شد که سیم چترِ دختر، به گوشه کت خاکستری‌اش گرفت و جیبش پاره شد. مسافرها دیده بودند سکه­هایی روی زمین ریخت و مرد پیاده شد.

 

مترونوشت شماره دویست و هشتاد و پنج

ایستگاه پانزده خرداد مترو دیگر جا نداشت. در‌ها که باز شد، از روی سکوی ایستگاه دیوار انسانی را می‌شد دید که انگار اجازه سوار شدن کسی را نمی‌داد. با این حال سیل جمعیت روی ایستگاه معجزه‌وار خودش را جا کرد و در‌ها با کت‌ها و کیفهایی نصفه و نیمه بیرون مانده، بسته شد. «آقا یک مقدار جابه‌جا شوید» این را یک نفر گفت که انگار نصفش بیرون بود. پسر لاغری پرسید: «کجا برویم؟»‌‌ همان مرد جواب داد: «آن وسط جا هست، بروید آن طرف». دختری با گردنبند فیروزه، سرش را برگرداند: «چرا همیشه فکر می‌کنید این وسط جا هست؟ اینجا هم داریم خفه می‌شویم.» ایستگاه بعد باز هم مسافر سوار شد. نفس‌ها حبس شده بود. پیرمردی گفت: «امروز چه خبر است؟ جلوی بانک‌ها هم صف بود.» زنی گوشه روسری‌اش را صاف کرد: «پدر جان، یارانه‌ها را ریختند». صدایی از وسط جمعیت گفت: «ملت چقدر بدبخت و محتاج شدند که‌‌ همان روز اول می‌روند پولشان را برمی‌دارند». صدای دو رگه‌ای جواب داد: «بیشتر از اینکه محتاج این چهل تومان باشند، بی‌اعتماد شدند، از کجا معلوم که فردا پول توی حسابشان باشد؟» پیرمرد خندید: «خدا خیرشان بدهد همین رایانه‌ها را می‌دهند و گر نه نان گیرمان نمی‌آمد». پسر بچه‌ای گفت: «رایانه؟» بعد زد زیر خنده. دختر با گردنبند فیروزه‌اش زد پس گردن پسر: «مسخره نکن بچه جان». پسربچه خنده‌اش قطع شد. مادرش برافروخته رو به دختر کرد: «مگر مرض داری که می‌زنی؟ حق شما همین است که بروید رایانه دولت را بگیرید». پیرمرد خندید: «رایانه نه حاج خانم، یارانه». بلندگو اعلام کرد: «ایستگاه بعد، امام خمینی». پیرمرد همچنان داشت می‌خندید: «با این پول، قبض آب و برق را هم نمی‌شود پرداخت کرد». دختر، گردنبند فیروزه‌اش را جابه‌جا کرد و گفت: «قیمت کامپیو‌تر هم سه برابر شد، انگار وارداتش را ممنوع کردند». مردی با کت و شلوار خاکستری کنار دختر بود، از بالا به پایین نگاه کرد و پرسید: «منظورتان رایانه بود؟» دختر بدون آنکه به مرد نگاه کند، گفت: «برو بابا!» مترو به ایستگاه که رسید، برق قطع شد. پیرمرد خندید: «این هم از برق، خلاص».