دیگر جای بحث نبود. دو نفر بر سر فشارهای هنگام سوار شدن درگیر شده بودند. دختری در آن میان نفس نداشت. یکی گفت: «باید به این فشارها عادت کرده باشیم». جوابش را زود شنید: «شما لطفا خفه؛ کسی نظر شما را نخواست».
یکی دیگر از این جواب خندهاش گرفت. خندهاش آنقدری بود که دندانهای زردش دیده شود. دستفروش آمد نزدیک و گفت: «برای شما واجب است حتما بخرید آقا»؛ مسواکی توی جیب پیراهن مرد گذاشت و اسکناسی برداشت. مرد دهانش را بست و دیگر نخندید.
حالا نوبت دختر کوچکی بود با کیسهای سیاه در دست که گدایی کند. ده-دوازده سال بیشتر نداشت و با صدای بیرمقی میگفت: «برادرها، خواهرها به خدا مادر مریض دارم؛ کمک کنید الهی خدا هر چه بخواهید به شما بدهد؛ برادرها، خواهرها کمک کنید». این برادر و خواهرهایی که خطاب قرار میداد هر کدام سن پدر و مادرش را داشتند. اما کمکی در کار نبود و دختر تلوتلوخوران دور شد. دو پسر بچه این بار آمدند و فال میفروختند. پر از انرژی بودند و دائم با هم شوخی میکردند. سراغ دختری رفتند: «خانم، فال نمیخرید؟» دختر سریع جواب داد: «نه!» یکی از پسر بچهها گفت: «فکر کردی موهایت را یک طرف صورتت بریزی کسی عاشقت میشود؟» دختر جواب داد: «نه!» پسر بچه دوم، گفت: «باید فال بخری تا معلوم شود کسی عاشقت هست یا نه». دختر گفت: «نه!» پسر بچهها با هم جواب دادند: «نه و زهرمار...» بعد هم سراغ بقیه مسافرها رفتند. پیرمردی آمد که او هم دستفروش بود و جوراب داشت. مترو کمی خلوت شده بود و هر تکان مترو پیرمرد را به گوشهای پرت میکرد. پیرمرد دیگر توان نداشت و گوشهای نشست. دو پسر فال فروش آمدند و داد زدند: «آقایان و خانمها کسی جوراب نمیخواهد؟» بعد شروع کردند به فروختن جورابهای پیرمرد. تا دو ایستگاه بعد هم برای پیرمرد جوراب فروختند بعد هم یک فال به او دادند و با همان انرژی اول پیاده شدند. پیرمرد هم بلند شد و فالش را گذاشت روی پای دختری که موهایش را یک طرف صورتش ریخته بود و بعد آرام آرام به سمت واگن بعدی رفت. دختر موهایش را کنار زد و فال را باز کرد و خواند.
مترو پر بود از مردانی با لباسهای سفید بلند و صورتهای تیره. هر کدام از مسافری آدرسی میپرسید و بعد که جوابش را میگرفت با کناریاش به زبان محلی صحبت میکرد.
دستفروش داد میزد: «نقشه، نقشه ایران، تهران با تمام خطوط مترو، بیآرتی، طرح ترافیک فقط هزار تومان؛ قیمت روی آن ۳ هزار تومان است.»
چند نفر از مردان سفیدپوش با همان لهجه عربی نقشه خریدند. خریدار که زیاد شد، دستفروش گفت: «هزار تومانیها تمام شد؛ دو هزار تومانی اما هست.» یکی از مردان سفیدپوش به دستفروش گفت: «اینکه با قبلی فرقی ندارد یعنی تو فکر کردی ما احمقیم؟» وقتی گفت «یعنی»، «عین» را با چنان غلظتی گفت که خوزستانیها فقط به آن آشنا هستند. دستفروش به روی خودش نیاورد و فریاد زد: «نقشه تهران با تمام خطوط مترو، بیآرتی، طرح ترافیک، مکانهای تفریحی... فقط دو هزار تومان»؛ یکی از مردان سفیدپوش که هنوز نقشه نخریده بود زیر لب گفت: «عجب بیانصافی هستی». هم ولایتیاش لبخند زد و خوشحال بود که خودش زودتر نقشه را هزار تومان خریده است. خوزستانیها کم کم شکایت کردند و صدایشان بالا رفت: «مرد حسابی همین الان نقشهها را هزار تومان میفروختی...»
دختری موهایش را یک طرف صورتش ریخته بود، پرسید: «کجا میخواهید بروید؟» دو نفر از خوزستانیها جواب دادند: «هر جایی که به ما حرف حساب بزنند، یا میرویم جلوی مجلس یا دفتر رئیسجمهور؛ باید تکلیف خودمان را بدانیم.»
پیرمردی به دستفروش گفت: «پسر جان لااقل هزار و پانصد تومان بفروش»
دستفروش سرش را بالا برد که یعنی قبول نکرده است: «پدر جان، این نقشه چند کاره است؛ فقط تهران که نیست؛ پشت آن نقشه ایران را دارد، حالا تازه یک استان دیگر هم اضافه شده که خارج از کشور است، برای همه اینها پول خرج میشود.»
یکی از مردان سفیدپوش فریاد زد: «اصلا خوزستان را از نقشه حذف کنید، ما که از اول هم نمیخواستیم.»
مردی با شانههای استخوانی گوشه مترو نشسته بود؛ دختر موهای روی صورتش را کنار زد و به طرفش رفت: «ببخشید ایران چند تا استان دارد؟» مرد سرش را بالا گرفت: «با من هستید؟ استان؟»
دختر گفت: «حالتان خوب است آقا؟» مرد شانههای استخوانیاش را تکان داد: «در بدترین حالت، از بهترین حالت شما، بهترم خانم.»
ایستگاه بهارستان، مرد شانههای استخوانیاش را بالا انداخت و بلند شد. سرش به میله خورد و خون جاری شد. رو به خوزستانیها کرد: «همین جا با من پیاده شوید. راه مجلس را نشانتان میدهم.»
دختر موهایش را کنار زد: «آقا! صورتت خونی است.» مرد توجهی نکرد و پشت سر خوزستانیها رفت. هنوز پیاده نشده بود که در بسته شد و ضربه در او را پرت کرد روی سکو. مرد بلند شد و همراه خوزستانیها رفت.
مرد با فلوت وارد مترو شد. راه میرفت و مینواخت. مترو زیاد شلوغ نبود اما آنطور هم نبود که مرد راحت بتواند راه برود. طوری راه میرفت که انگار دارد وسط علفزار قدم میزند. پاهایش را آرام برمیداشت. بلندگو که گفت ایستگاه آزادی مرد چشمانش خیس شد. ظاهرش آنطور نبود که فکر کنی برای گدایی آمده باشد. خودش هم از کسی پول نخواست. کسی هم دستی در جیب نکرد که پولی بدهد. عدهای مات و مبهوت مانده بودند که این مرد از کجا آمده است. کسی به نواختن او اعتراضی نکرد. مسافری با کت کهنه و موهای ژولیده وقتی دید فضای مترو غیر طبیعی شده است، سیگاری درآورد و گوشه لبش گذاشت. بعد به کناریاش گفت: "فندک داری؟" کناریاش مردی چاق بود، جواب داد: "توی مترو سیگار ممنوع است آقا"، مرد دستی به موهای ژولیدهاش کشید: "من هم اینجا سیگار نمیکشم برای بیرون مترو میخواستم". مرد چاق گفت: "همانجا از یک نفر فندک بگیر" مرد ژولیده خندید: "اصلا فندک را برای سیگار نمیخواستم، برای کار دیگری بود... بیخیال" کناریاش دیگر چیزی نگفت. مسافری که فلوت میزد، فقط فلوت نمیزد، حرف هم میزد: "دیگر برای کسی آهنگ نساختم. برای خیلی از فیلمها آهنگسازی کرده بودم" دختری با روسری آبی، موهایش را کنار زد و پرسید: "چرا دیگر آهنگ نساختید؟" مرد فلوتش را پایین آورد و گفت: "سراغ هر کدامشان که رفتم و گفتم برای این آهنگِ من، فیلمسازی کنید، خندیدند؛ مگر وقتی من برای فیلمهایشان، آهنگسازی کردم، خندیده بودم؟" بعد دوباره فلوتش را سمت دهانش برد. ایستگاه نواب صفوی مترو شلوغ شد. مرد که نواخت، گوشه چشمی خیس شد. مسافرها با فشار سوار شده بودند. چند نفر از ایستگاه نواب صفوی خودشان را به مرد رسانده بودند و صدای فلوت قطع شد. مرد فریاد زد: "امروز فقط فلوت من را نشکستید، قلبم نیز همراه آن شکست." مردی که سیگار خاموش گوشه لبش بود، خندید: "آقا فیلم هندی شد!" بعد دوباره زد زیر خنده. کناریاش گفت: "زهر مار" بلندگو اعلام کرد: "ایستگاه میدان حر" مرد با موهای ژولیدهاش بلند شد، به مرد چاق گفت: "میخواهم پیاده شوم، فندکت را لطفا بده." فندک را گرفت و پیاده شد. درها که بسته شد، قلبش به تپش افتاد: "این آهنگ آشنا بود؛ مترو را نگه دارید..."
درها که باز شد، سیل جمعیت بود. همه این اتفاقات در ایستگاه اول میافتاد. ایستگاهی که تقاطع آن با خط متروی کرج، مسافرهای زیادی را روی سکوی ایستگاه جمع میکرد. درها از فشار جمعیت به زور باز شده بود. چند ثانیه بیشتر لازم نبود تا واگنهای خالی، به کنسروهای آدم بدل شود. پیرمردی داشت داد و بیداد میکرد. کناریاش به او گفته بود: «حاجآقا حق شما نبود که بنشینید، این همه آدم زودتر از شما سوار شدند.» پیرمرد نعره میکشید. بعد هم با فحش و بد و بیراه پیاده شد. چند نفر گفتند: «آقا بیایید بالا. جای ما برای شما.» اما پیرمرد دیگر گوشش بدهکار نبود. درها که بسته شد. چند نفر به مسافر کنار پیرمرد گفتند: «زورت به یک پیرمرد رسید؟» مرد با بینی عقابیاش گفت: «آخر اگر حق همدیگر را رعایت نکنیم که نمیشود.» مردی با سبیل اتوکشیده و اورکت خاکی خیلی جدی شروع کرد به حرف زدن: «اصلا مترویی که صف ندارد، عاقبتش همین است؛ علتش هم، تعداد درهای زیاد مترو است؛ هر کس از هر جا دلش میخواهد سرش را مثل گاو میاندازد پایین و بعدش همین دعواها راه میافتد.» دو نفر خندهشان گرفت: «آقا جان میخواهید فقط یکی از درهای مترو را باز کنند و همه از همان جا سوار شوند؟ مگر اتوبوس است؟» مرد دستی به سبیلش کشید و گفت: «اصلا همیشه با درهای زیاد مشکل داشتم، دیگر حساب کتابی در کار نیست.» مرد با بینی عقابیاش، خندید: «آقا شما حالتان خوش نیست، حداقل دو هزار نفر سوار یک مترو میشوند» مسافرِ سبیلدار، نگاه تندی کرد و جواب داد: «شما خفه! اگر آدم بودید آن پیرمرد را بلند نمیکردید.» مرد میانسالی داد زد: «آقا صلوات بفرست، ول کنید.» مرد با بینیِ عقابیاش گفت: «همه چیز که با صلوات درست نمیشود، این آقا بیادب است.» مردِ سبیلدار ادامه داد: «ادب؟ تو اگر یک ذره ادب داشتی که پیرمرد بیچاره را مجبور نمیکردی پیاده شود»؛ مردِ بینیعقابی دستی به موهایش کشید: «بحث را احساسی نکن آقا! من در مورد رفتار شهروندی حرف زدم.» مترو سرفه کرد و مسافرهای زیادی روی هم افتادند. مرد با اورکت خاکیاش محکم خودش را گرفته بود. پرسید: «رفتار شهروندی؟» بعد شروع کرد به خندیدن. مسافرهای دیگر هم تکرار کردند: «رفتار شهروندی!» بعد همگی زدند زیر خنده.
غروب بود. توی بعضی از ایستگاهها آنقدر مسافر ایستاده بود که انگار باید هزار سال صبر میکردند تا جایی برای سوار شدن پیدا شود. مترو از پی مترو میآمد و خیلیها هنوز در سکو مانده بودند. بلندگو، اعلام کرد: «لطفا از خط قرمز لبه سکو عبور نکنید.» مسافرها عبور میکردند. چارهای نداشتند. باید هر طور میشد خود را به داخل یکی از واگنهای فشرده میرساندند. مردی با قامت بلند، سرانجام این کار را کرد. ایستگاه هفتتیر بود و انگار چهارمین مترو را هم از دست داده بود. درهای مترو که باز شد، دستش را به میله قلاب کرد و با فشاری سوار شد. برای مسافرهایی که در آستانه درهای متروی شلوغ بودند این یک شگرد همیشگی به حساب میآمد، دست دراز کردن و میلهای را گرفتن و بعد تمام بود.
درها بسته شد و مترو حرکت کرد. «ایستگاه بعد طالقانی.» مرد با قامت بلندش کمی به میانه واگن رسیده بود. تکان که خورد عینک آفتابیاش از روی سرش افتاد پایین. مترو به ایستگاه طالقانی رسیده بود و مسافرها تکانی خوردند و مرد تا آمد بگوید عینکم.... یک نفر پایش را گذاشته بود روی آن. خرد شد. چیزی از آن نماند. مرد فریاد زد: «مردک عینکم را تکهتکه کردی» پسری با شانههای خمیده و موهای بلند این کار را کرده بود. درستش این است که بگوییم این کار به نام او ثبت شده بود. خودش دخالتی نداشت. شلوغ بود و هر تکانی بیاختیار بود. مرد گفت: «۴۵۰ هزار تومان پولش را داده بودم؛ باید خسارتش را بدهی.» پسر با شانههای استخوانیاش پرسید: «۴۵۰ هزار تومان؟ به من چه ربطی دارد.» مرد عصبانی شد: «مگر الکی است؟» یک نفر صدایش در آمد: «آقا جان شما اصلا با عینک ۴۵۰ هزار تومانی توی مترو چه کار میکنید؟» مرد بیشتر عصبانی شد: «گوشی موبایل شما هم یک میلیون تومان میارزد؛ نباید سوار مترو شوید؟»
زنی گفت: «حق دارد، عینکش گران بود.» پسر با شانههای خمیدهاش ایستگاه دروازه دولت از مترو پرید بیرون. مرد هم با فاصله دنبالش رفت. ایستگاه شلوغ بود. درها بوق کشید و پسر در آخرین لحظه دستش را به میلهای قلاب کرد و خودش را پرت کرد توی واگن. مرد بدون عینکش روی سکو مانده بود.