مردی که کنارم نشسته بود در دفترچه یادداشتش نوشت:
به بهشت نمیروم اگر مادرم آنجا نباشد...
کشف اروتیسم نهفته در حرکت رفت و برگشت مترو درون دالانهای تاریک، به یادت میآورد که یکی از میلیونها اسپرمی هستی که در لحظه ارگاسم این فالوس آهنی، سرازیر زهدان ایستگاههای زیرزمینی میشوند و لحظهی برخورد با دختری که در باجه فروش بلیط نشسته است، به سان تخمک نوید حیاتی تازه را میدهد. دریغ که رئیس ایستگاه چونان قرص اچ دی امکان این برخورد را با اخراج او از بین برد.
توی مترو با ساموئل بکت همسفر شده بودم.
آخرین جملاتش این بود.
فرو رفتهتر از اموات، در راهروهای قطار زیرزمینی و تعفن آدمهای ذلهی این راهروها که از گهواره تا گور میشتابند تا در وقت مناسب به جای مناسب برسند.
گفتم خداحافظ بکت عزیز، من باید در وقت مناسب به جای نامناسبی برسم.
...ایستگاه آزادی از مترو پیاده شدم.
اول صبح توی مترو کرج صندلی خالی پیدا کردن، شانس زیادی میخواهد. گویا شانس به من رو کرده بود و در ردیف سه تاییها کنار شیشه، روبروی یک زن کیفی گذاشته بودند.
گفتم کیف رو بردارید.
آقای کنار خانم کیف را برداشت و نشستم.
زن چادرش را روی سرش کشیده بود لحظهای آن را کنار زد که شاید من را ببیند.
زنی پنجاه ساله بود.
کیفش را میان پاهای من و زانوانش گذاشت تا تماسی حاصل نشود.
چند دقیقه بعد گفت: آقا پاتو جمع کن!
مردی که کنار زن نشسته بود و پاهایش کوتاه بود و داشت تسبیح میچرخاند، اخمهایش در هم رفت.
گفتم: آقا لطفا بیایید جایمان را عوض کنیم.
جایمان را عوض کردیم و من کنار زن نشستم.
دقایقی بعد زن گفت: آقا خودتو به من نچسبون!
گفتم حاج خانم مترو سوار شدی ماشین شخصی که نیست...
ضمنا واگن ویژه خانمها رو برای شما گذاشتند که به خودتان شک دارید
مرد تسبیح به دست چهرهاش در هم رفت و گفت:
گمشو بیرون مرتیکه ی فاسد!
با فحش و ناسزا از صندلی پرتم کردند بیرون.
تا به انتهای واگن برسم هر کس چیزی میگفت...
جوانها میخندیدند.
برخی میگفتند: لااقل توی این ماه رعایت کن جوان!
حرفها آنقدر زیاد شد که نتوانستم تحمل کنم فریاد زدم: خفه شید...
جوانهایی که تا این لحظه میخدیدند به طرفم حمله کردند.
زیر باران مشت و لگد افتادم کف مترو.
پیرمردی به سان فرشتهی نجات به طرفم آمد؛
گفت: تف به تو فاسد هوس باز...
بعد آب دهانش را تف کرد روی صورتم.
این دیگر چیزی بود که هیچ وقت نمیتوانستم تحمل کنم.
خشم همه وجودم را گرفت.
نیروی عجیبی در خود احساس کردم.
همه را به کناری پرت کردم و از جایم بلند شدم.
همان لحظه مشت محکمی روانه صورتم شد.
حالا چند روزی از آن صبح میگذرد.
به پاهای بزرگ و دردسرساز من، یک دماغ بزرگ نیز اضافه شد.
مرد زد به شانهام و گفت: مال شماست؟ زیر صندلی مترو افتاده بود.
گفتم آره انگار از کیفم افتاده...
گفت باهاش شعار مینویسی، آره؟
گفتم شعار؟ شعار واسه چی؟
خندید: برای جنبش دیگه...
...گفتم: مگه دیگه جنبندهای مونده؟