-
مترونوشت شماره یکصد و بیست و نه
چهارشنبه 1 دیماه سال 1389 23:01
قطار در ایستگاه صادقیه توقف کرده بود؛ در انتظار زمان حرکت. زمان حرکت و درها در حال بسته شدن بود که مرد خودش را پرت کرد داخل و آمد نشست کنار من. دستم را از زیرش کشیدم. گفت: اِ؟ دست شما بود؟ مترو جایی است که آدمهای زیادی کنار هم هستند و همه سعی میکنند به یکدیگر نگاه نکنند. اما همه میدانند که در حال دیده شدن هستند....
-
مترو نوشت شماره یکصد و بیست و هشت
جمعه 26 آذرماه سال 1389 13:50
از پنجره مترو به کوههای شمال مسیر تهران-کرج خیره شده بودم که از برف روز گذشته سفید بود و ابری بزرگ بر آن سایه انداخته بود. پرچمهای سیاهی در حاشیه راه برای محرم قد برافراشته بودند. براق بودن پارچههای آنها و تکانهایشان در باد شدید، اروتیسمی را القا میکرد که احساس کردم هر لحظه تیرهای پرچم به ارگاسم میرسند. مردی که...
-
مترو نوشت شماره یکصد و بیست و زن
جمعه 26 آذرماه سال 1389 12:44
(برای زنانی که قربانی شدند) پدر به پسر گفت حالا باید انتقام را بگیری تا از کابوسهایت رهایی یابی. زن ایستاده بوده لبهی سکو و قطار که لرزش ریلها آمدنش را خبر میداد. پسر به پدر نگاه کرد که سکوت کرده بود و بغض کرده بود. پدر به پسر گفت من نیز سالها پیش جای تو بودم و پدرم نیز سالها قبلتر همین کار را کرد. پیرزن به پسر...
-
مترونوشت شماره یکصد و بیست و شش
جمعه 26 آذرماه سال 1389 12:36
ساعت 22:40 جمعه شب ایستگاه دانشگاه امام علی از پلههای ورودی ایستگاه پایین رفتم. مسئول اتاق کنترل خواب بود. وارد سکوی ایستگاه شدم. هیچ جنبندهای آنجا نبود. فضایی وهمآلود... صدای موسیقی از بلندگوی ایستگاه شنیده میشد. و هوهوی رعبانگیزی که همیشه از دالانهای هوا به گوش میرسد. و بعد صدای تار از بلندگو در آواز دشتی......
-
مترونوشت شماره یکصد و بیست و پنج
جمعه 26 آذرماه سال 1389 12:33
گوشه ابروی دختر، از هفتی ِ شکاف میان دو صندلی دیده میشد. مترو تکان که میخورد، هشتی ِ ابرو کامل میشد و وسط هفتی ِ شکاف میان دو صندلی توی چشم میزد. حواسش که نبود به او نگاه میکردم. حواسم که نبود به من نگاه میکرد. حواسمان که بود، نگاه را میدزدیدیم و ناشیانه بیرون را نگاه میکردیم که شب بود و تاریک. ایستگاه وردآورد...
-
مترو نوشت شماره یکصد و بیست و چهار
جمعه 26 آذرماه سال 1389 12:26
دختر آمد به آقای روبروی من گفت که اگر میشود بروید آن طرف که من هم بنشینم. نشست روبروی من. بستههای خریدش را گذاشت بین پاهایش. چکمههایش تا زانو میرسید. برق میزد. پاهایش پرانتزی بود و فضای جلوی پاهایم را کاملا اشغال کرد. کتابم را باز کردم و شروع کردم به خواندن. کناریام گفت رئالیسم جادویی این نویسنده دیوانهکننده...
-
مترونوشت شماره یکصد و بیست و سه
جمعه 26 آذرماه سال 1389 12:15
به مناسبت تولدش تقدیم به سپهر و در به دریهایش. جمعیت در هم تنیده بود. مرد گفت: بدبختیم به خدا. پنجاه سالی سن داشت. کناریاش، هم سن و سال خودش بود. گفت: تقصیر شما بود که انقلاب کردید... بعد هم خندید. کناریاش گفت: ولی هر چی خوردیم داریم بالا میاریم. مرد گفت: سی سال است که بالا میاریم. کناریاش گفت: اما این چند سال...
-
مترونوشت شماره یکصد و بیست و دو
جمعه 26 آذرماه سال 1389 11:50
دختر با وسایل زیاد و کاغذها و مقواهای لولهای شدهای آمد و روبروی من نشست. به محض آنکه در صندلی جای گرفت با خشونت یکی از کاغذهای لوله شده را در آورد و شروع کرد به نقاشی کشیدن. صدای خشخش مدادش روی کاغذ دل آدم را ریش میکرد. هر چند لحظه سرش را بالا میآورد؛ و راست راست خیره میشد به صورت من و بعد باز به نقاشی ادامه...
-
مترونوشت شماره یکصد و بیست و یک
جمعه 26 آذرماه سال 1389 11:48
از آنجایی که خیلی زود سوار شده بودم، یک صندلی به دست آوردم. روبرویم پسری با چهرهای سرد نشسته بود. پاهایمان به هم چسبیده بود چند بار خواستم راهی میان پاهایش باز کنم تا پای درازم را به زیر صندلیاش ببرم، اما راه نمیداد. مدتی تحمل کردم اما نمیشد. مرواریدی از کنار پای من گذشت و اندکی جلوتر ایستاد. دوباره تلاش کردم اما...
-
مترو نوشت شماره یکصد و نیست
جمعه 26 آذرماه سال 1389 11:46
این مترو نوشت در واقع شماره یکصد و بیست بود. اما حالا دیگر نیست. تقدیم به هما، معلم نابینایی که در ایستگاه مترو کشته شد و دیگر نیست. کارت مترو کار نمیکرد. چند بار تلاش کردم اما باز نشد که نشد. نگهبان آمد و کمکم کرد. بعد خودم بقیه راه را رفتم. با چشمان عصایم دیدم که اینجا سکوی ایستگاه است. خوبی مترو این است که آنقدر...
-
مترونوشت شماره یکصد و نوزده
جمعه 26 آذرماه سال 1389 11:42
مترو از ایستگاه اتمسفر گذشته بود که صدای فریاد زنی بلند شد. زن داشت جیغ میکشید. همه مات و مبهوت مانده بودند و کاری از دستشان برنمیآمد. بلند شدم و رفتم به طرفش. داشت از درد به خود میپیچید. گفتم اینجا را خلوت کنید. چند حوله تمیز و یک ظرف آبجوش بیاورید. یک نفر هم به راننده قطار خبر بدهد! پیرمرد گفت: مادرم مرا وسط...
-
مترونوشت شماره یکصد و هجده
جمعه 26 آذرماه سال 1389 11:25
پیرمرد در ازدحام جمعیت مترو گفت: قبل از انقلاب زمانی که گوشتها را توی قصابی پدرم آویزان میکردیم مردم میخندیدند که چرا لاشهها را اینگونه آویزان کردهاید، حالا آدمها را ببین که چگونه از میلهها آویزان شدند و هیچ کس نمیخندد. آنطرفتر شلوغی جمعیت زن و مردی را روبروی هم قرار داده بود. زن از بزرگی سینههایش رنج میکشید...
-
مترونوشت شماره یکصد و هفده
جمعه 26 آذرماه سال 1389 11:23
به طرف مردی رفتم که از ایستگاه گلشهر نیشش باز بود و داشت میخندید. خودش مرا صدا زد. نشستم کنارش... گفت: مردی که میخندد، لزوما خوشحال نیست. ...دو روز بعد خبر خودکشی یک مرد در ایستگاه مترو آمد.
-
مترونوشت شماره یکصد و شانزده
جمعه 26 آذرماه سال 1389 11:22
از پله برقی ایستگاه گلشهر که بالا میروی به دو راهی میرسی: به سمت ایستگاه تاکسی و به سمت ترمینال اتوبوسرانی. از خروجی ترمینال اتوبوسرانی که میروی و او از خروجی ایستگاه تاکسی، آنگاه تفاوت ماهوی طبقهات عیان میشود.
-
مترونوشت شماره یکصد و پانزده
جمعه 26 آذرماه سال 1389 11:20
مردی که روبرویم نشست آخوند بود. این اولین بار بود که در متروی تهران-کرج یک مسافر آخوند میدیدم. بیمقدمه به من گفت: ای آزادی! چه زنجیرهای گرانباری که به نام تو به دست و پای انسانها نبستهاند! گفتم: دست شما درد نکنه. وقتی پیاده شد یادم افتاد چقدر چهره و لهجهاش شبیه محمد تقی جعفری مرحوم بود.
-
مترو نوشت شماره یکصد و چند
جمعه 26 آذرماه سال 1389 11:18
توی مترو همه خواب بودند. من هم خوابیدم.
-
مترونوشت شماره یکصد و سیزده
جمعه 26 آذرماه سال 1389 11:14
طبقه بالای مترو جایی نشسته بودم که ورودی مترو را زیر نظر داشتم. ایستگاه وردآورد زن جوانی وارد شد که چشمانش نه... مرا جذب نکرد. بچهای در آغوش گرفته بود. جایی برای نشستن نبود. تقریبا همه آنهایی که نشسته بودند او را دیدند. اما در یک لحظه انگار همه نگاهشان را منحرف کردند و او را ندیدند. نشستگان، زیرچشمی یکدیگر را...
-
مترو نوشت شماره یکصد و دوازده
جمعه 26 آذرماه سال 1389 11:08
مرد به شدت سرفهاش گرفت. نفسش داشت بند میآمد. از کیفم بطری آب را بیرون آوردم به او دادم و سر کشید. سرفهاش قطع شد. گفتم فقط من ایدز دارم از نظر شما مشکلی که نبود؟ هنوز میخواستم بگویم که ایدز از طریق.... که مرد از حال رفت و بیهوش شد .
-
مترونوشت شماره یکصد و یازده
جمعه 26 آذرماه سال 1389 11:05
مرد داشت با خانم کناریاش حرف میزد: مومنی را ندا آمد آرزویی کن تا برآورده سازیم. گفت: اقیانوس آرام را آسفالت خواهم. ندا آمد: مشکل است. آرزویی دیگر کن. گفت: قدرتی به من بده تا زنان را درک کنم. ندا آمد: اقیانوس را چهار باند میخواهی یا دو باند؟ مرد شروع کرد به خندیدن. چشمم به جوانی افتاد که چند لحظه پیش قبل از سوار شدن...
-
مترو نوشت شماره یکصد و ده
جمعه 26 آذرماه سال 1389 11:02
صبح زود بود و خلوتی مترو کرج، عجیب. چنین چیزی سابقه نداشت. مرد جوان نشسته بود و در شگفتی آنکه تنها مسافر است دهانش باز مانده بود. مرد چهل و اندی ساله به طرفش آمد و گوشه لباس او را گرفت و گفت این چه رنگی است که پوشیدی؟ جوان گفت: قرمز... مرد گفت: میدانم اما روز شهادت؟ و جوان تازه یادش آمد چه بدبخت است که روز بیست و یکم...
-
مترونوشت شماره یکصد و نه
جمعه 26 آذرماه سال 1389 10:59
کرج به تهران ساعت ده شب همیشه حال و هوای غریبی دارد. مترو خلوت است و خالی و سرد... مردی با صدای بلند کتاب میخواند: اگر کسی دردمند باشد دیگری حتی اگر عاشق بیقرارش باشد به خاطر درد معشوق، درد نمیکشد. و این است که موجب تنهایی زندگی است.
-
مترو نوشت شماره یکصد و سگ
جمعه 26 آذرماه سال 1389 10:57
مرد فرو رفته بود توی صندلی مترو. از ایستگاه اتمسفر که گذشت دیگر به حالت خلسه فرو رفت. گفت: حاجی هل نده نمیخوام برم بهشت. پیرمرد روبرویش گفت: توی این مملکت یا باید بمونی و به اجبار بفرستنت بهشت یا مجبورت میکنند از این مملکت بری به بهشت دنیوی. مرد با چشمان بسته گفت: هیچ چیز مرموزتر از هیچ نیست. دختر کناری گفت: تفاوتش...
-
مترو نوشت شماره یکصد و غم
جمعه 26 آذرماه سال 1389 10:55
مرد حدود سی سال سن داشت عینک فلزی و ریش بزی. گفت: یعنی محروم از تحصیل شدی، دیگه هیچ وقت نمیذارن فوق لیسانس بخونی؟ گفتم: خب آره دیگه... لبخند مسخرهای زد و گفت: برای شما بد هم که نشد حکومت که عوض بشه شما محرومین از تحصیل، وزیری چیزی میشین. بعد هم باز خندید. ...گفتم به شرفم سوگند که وزارت بر شما مردم از آب بینی بزی، کم...
-
مترونوشت شماره یکصد و شش
جمعه 26 آذرماه سال 1389 10:53
پسر جوان با شور و حال زیادی در حال خواندن کتاب آموزش زبان فرانسه بود. مرد روبرویش نشسته بود. ایستگاه چیتگر که رسیدند جسارت به خرج داد و پرسید چرا فرانسه میخوانی؟ پسر جوان پاسخ داد: به زودی از ایران خواهم رفت کانادا... ...مرد گفت: عاقبت جز ما پیرمردها کسی اینجا باقی نخواهد ماند. پسر جوان گفت شما که بیست و پنج شش سال...
-
مترونوشت شماره یکصد و پنج
پنجشنبه 25 آذرماه سال 1389 00:43
بعد از شنیدن این خبر یاد همینگوی دوباره زنده شد صبح امروز مسافران خط یک متروی تهران در ایستگاه پانزده خرداد، به دلیل خودکشی پیرمردی حدوداً 60 ساله، 30 دقیقه در داخل تونل و 25 دقیقه در ایستگاه امام خمینی (ره)، معطل شدند. بر اساس خبرنگار شاهد این ماجرا مسافرانی که در تونل مانده بودند به دلیل خاموش بودن سیستم تهویه قطار...
-
مترو نوشت شماره یکصد و چهار
پنجشنبه 25 آذرماه سال 1389 00:41
مردی که کنارم نشسته بود در دفترچه یادداشتش نوشت: به بهشت نمیروم اگر مادرم آنجا نباشد...
-
مترونوشت شماره یکصد و سه
پنجشنبه 25 آذرماه سال 1389 00:35
کشف اروتیسم نهفته در حرکت رفت و برگشت مترو درون دالانهای تاریک، به یادت میآورد که یکی از میلیونها اسپرمی هستی که در لحظه ارگاسم این فالوس آهنی، سرازیر زهدان ایستگاههای زیرزمینی میشوند و لحظهی برخورد با دختری که در باجه فروش بلیط نشسته است، به سان تخمک نوید حیاتی تازه را میدهد. دریغ که رئیس ایستگاه چونان قرص اچ دی...
-
مترو نوشت شماره یکضد و دو
پنجشنبه 25 آذرماه سال 1389 00:33
توی مترو با ساموئل بکت همسفر شده بودم. آخرین جملاتش این بود. فرو رفتهتر از اموات، در راهروهای قطار زیرزمینی و تعفن آدمهای ذلهی این راهروها که از گهواره تا گور میشتابند تا در وقت مناسب به جای مناسب برسند. گفتم خداحافظ بکت عزیز، من باید در وقت مناسب به جای نامناسبی برسم. ...ایستگاه آزادی از مترو پیاده شدم.
-
مترو نوشت شماره یکصد و یک
پنجشنبه 25 آذرماه سال 1389 00:28
اول صبح توی مترو کرج صندلی خالی پیدا کردن، شانس زیادی میخواهد. گویا شانس به من رو کرده بود و در ردیف سه تاییها کنار شیشه، روبروی یک زن کیفی گذاشته بودند. گفتم کیف رو بردارید. آقای کنار خانم کیف را برداشت و نشستم. زن چادرش را روی سرش کشیده بود لحظهای آن را کنار زد که شاید من را ببیند. زنی پنجاه ساله بود. کیفش را...
-
مترو نوشت شماره یکصد
پنجشنبه 25 آذرماه سال 1389 00:20
مرد زد به شانهام و گفت: مال شماست؟ زیر صندلی مترو افتاده بود. گفتم آره انگار از کیفم افتاده... گفت باهاش شعار مینویسی، آره؟ گفتم شعار؟ شعار واسه چی؟ خندید: برای جنبش دیگه... ...گفتم: مگه دیگه جنبندهای مونده؟