-
مترونوشت شماره یکصد و پنجاه و نه
یکشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1390 09:10
سه مرد با صورتهایی آفتاب سوخته و چشمانی بادامی، دستهایی زمخت و زیر ناخنهایی سفید، آمدند و ایستادند. بوی عرقشان تند بود و تیز که فاصلهای ایجاد کرد میان آنها و مسافرهای دیگر . دختر به پسر کناریاش گفت: حمام هم چیز خوبی است. این را بلند گفت تا آن سه مرد بشنوند . مردها با لهجهای افغانی با هم حرف زدند، شوخی کردند؛ اما...
-
مترونوشت شماره یکصد و پنجاه و هشت
چهارشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1390 11:45
مترو از میان تونلهای سیاه میگذشت . پسر خیره شده بود به جایی نامعلوم . وقتی مترو ترمز گرفت، بهانه شد؛ دستش لغزید و فرو افتاد در دست دختر . آب دهانش را فرو داد و استخوان گلویش بالا و پایین رفت . دختر چند لحظه بیشتر دوام نیاورد. دستش را کشید بیرون و به پسر لبخند زد . پسر گفت دستهای زمخت و کارگری من، هیچ وقت حس عاشقانه...
-
مترونوشت شماره یکصد و پنجاه و هفت
دوشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1390 01:04
آخرین قطارِ جمعه شب به سمت کرج، وارد ایستگاه شد . جلوی در، هفت نفر بیشتر نبودیم . درهای مترو که باز شد، دیگر از هل دادن خبری نبود؛ مرد جوانی به پیرمرد کناریاش تعارف کرد که اول شما بفرمایید . همه با آرامش داخل شدند. صد و هفتاد و دو صندلی برای هفت نفر. دختری گفت: وقتی امکانات زیاد باشد، همه اخلاقی رفتار میکنند ....
-
مترونوشت شماره یکصد و پنجاه و خیابان
جمعه 2 اردیبهشتماه سال 1390 22:32
پیرمرد دستش را در جیبش کرد و دستمالی بیرون آورد. بینی اش را پاک کرد و از تو پرسید: می دانی چرا ماهی وقتی از آب بیرون می آید، می میرد؟ تو فقط لبخند زدی. پیرمرد گفت: برای اینکه از آب بیرون آمده است. و تو باز هم لبخند زدی و سرت را برگرداندی به طرف دختر کناریات که هدفون در گوش داشت و صدای موزیک به گوش می رسید: – همیشه کم...
-
مترونوشت شماره یکصد و پنجاه و رنج
پنجشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1390 01:58
ایستگاه دروازه دولت درست وسط سکوی انتظار، مردی پایین رفت و روی ریل دراز کشید . صدای جیغ بلند شد: آقا بیاریدش بالا . مرد فریاد زد: مادر ..نده است هرکسی که بیاید این پایین. مامور ایستگاه بعد از این حرف مردد ماند . پیرزن آمد جلو و گفت: پسرم بیا بالا . مرد داد زد: تو خفه شو، پیرِسگ . پیرمردی عینکش را برداشت و زمزمه کرد:...
-
مترونوشت شماره یکصد و پنجاه و غار
دوشنبه 29 فروردینماه سال 1390 16:55
صدایی گفت: آقا فشار ندهید . مرد میانسالی لبخند زد و پاسخ داد: این فشار ما نیست، این بدبختی های ما است که فشار میآورد . زنی گفت: حداقل زودتر از ماشین شخصی به مقصد می رسیم. مرد میا نسال خندید: البته که سریع میرود؛ بدبختیها خیلی تند پیش میرود . مترو لحظهای ترمز گرفت، فشار بدبختیها بیشتر شد . چند لحظه ی بعد،...
-
مترونوشت شماره یکصد و پنجاه و سن
پنجشنبه 25 فروردینماه سال 1390 17:29
زن چادرش را جمع کرد توی دستهایش، گفت هیچ وقت نمیتوانی درک کنی ۲۸ سال به انتظار کسی نشستن چه طعمی دارد . زن روبرویش گره روسری را کمی شل کرد و گفت: مفقودالاثر دیگر معنایی ندارد تمام آنهایی که اسیر بودند آزاد شدند. وقتی نیامد یعنی کشته شده است . زن، اشکِ گوشه چشمش را با چادر پاک کرد و با بغض جواب داد: مهم بدن اوست. حتی...
-
مترونوشت شماره یکصد و پنجاه و دو
سهشنبه 23 فروردینماه سال 1390 01:08
مرد بچهٔ شش ماههاش را محکم بغل کرده بود و خودش را چپاند توی مترو. مسافری جایش را به او داد تا بنشیند. بچه داشت بیتابی میکرد. پیرمرد کناری گفت: بچه فقط توی بغل مادرش آرام میشود. مرد بچه را تکان میداد و گفت: طلاق گرفت. از بس که بیپولیِ من، امانش را بریده بود. پیرمرد گفت: امان از بیپولی. اوضاع مملکت هر روز بدتر...
-
مترونوشت شماره یکصد و پنجاه و یک
شنبه 20 فروردینماه سال 1390 23:24
مرد یقه لباسش را مرتب کرد و به دوستش گفت: اینجوری باید صندلی گرفت؛ ایستگاه اول مترو، هر کس جلوی در باشد و امکان تصاحب یک صندلی داشته باشد، بیشعور میشود و هل میدهد، همان آدم وقتی که عقب ایستاده و امیدی به یافتن صندلی ندارد، به نشان تاسف به هل دادنهای جلوییها سر تکان میدهد و روشنفکر میشود . بعد کتش را در آورد و...
-
مترونوشت شماره یکصد و پنجاه
چهارشنبه 17 فروردینماه سال 1390 23:46
دست لاغر و پر موی مرد میلهٔ مترو را محکم چسبیده بود . مترو ترمز گرفت. همه به جلو پرت شدند. مرد نیز به جلو پرت شد . دست لاغر و پر موی مرد به میله چسبیده بود و از بدنش جدا شده بود . صندلی کناری خالی شد. مرد آمد و نشست . دست، همچنان آویزان بود و خون داشت قطره قطره چکه میکرد . مرد گفت: جنگ ما فقط با عراق نبود، داشتیم با...
-
مترونوشت شمارهٔ یکصد و چهل و گُه
دوشنبه 15 فروردینماه سال 1390 02:03
مرد روی پایش بند نمیشد. دختر لنگ لنگان خودش را به صندلی خالی رساند و نشست، پای راستش را باندپیچی کرده بود . مرد کوله پشتیاش از دستش افتاد . پسر جوانی به دوستش گفت: دقت کردی خورشید همیشه به سمت میدان آزادی غروب میکند؟ دوستش لبخند زد و گفت: بستگی دارد کدام طرف آزادی ایستاده باشی . زنی با موهای قرمز به مرد نزدیک شد و...
-
مترونوشت شماره یکصد و چهل و انکار
شنبه 28 اسفندماه سال 1389 16:07
راهی برای ما نمانده است اینو یکی می گفت که وسط جمعیت داشت له میشد مترو را فرصتی آنقدر نیست که از میان تردید و یقین یکی را سنجیده گزین کند اینو یکی می گفت که وسط درهای مترو گیر کرده بود زندگی یعنی همین جا ماندن است و نرسیدن والاهه اینم یکی دیگه میگفت مرد لرزونی که راست وسط ایستگاه هر ور باد وایساده بود
-
مترونوشت شماره یکصد و چهل و رفت
جمعه 27 اسفندماه سال 1389 03:31
جمعیت زیادی در هم تنیده بود . مترو به سمت کرج حرکت کرد . دخترِ کوچکی، کیسه پلاستیک گره زدهای را در دست گرفته بود، داخلش آب بود و یک ماهی قرمز کوچک . شایع شد که یک موش وارد مترو شده است. همهمهای به پا خاست . صدایی گفت موش بزرگ و سیاهی بود . پسر کناری من از جیبش چیزی درآورد . زنی مدام عطسه میکرد . دختری به نامزدش گفت...
-
مترونوشت شماره یکصد و چهل و شش
شنبه 21 اسفندماه سال 1389 20:55
مرد کیسهٔ پلاستیکیاش را محکم چسبیده بود، گفت هفته پیش بند کیفم دستم بود و محکم گرفته بودمش، خوابم برد، ایستگاه کرج بیدار که شدم هنوز بند کیف محکم در دستم بود؛ اما کیف نبود، کیف را دزیده بودند. مرد دوباره خوابش برد . پسر جوانی به دختر کناریاش گفت: میبینی روزهای دیگر هم میشود بارانی باشد. چرا فکر کردی فقط چهارشنبه...
-
مترونوشت شماره یکصد و چهل و پنج
پنجشنبه 19 اسفندماه سال 1389 23:07
میشود دیگر هل نداد؟ هی تکان پشت تکان. مترو ایستاد درها بسته بود و چراغها خاموش و وسط تونل خفه بود صدایی گفت: مترو پدر ندارد هاشمی استعفا داد و قالیباف نتوانست پول بگیرد پایِ مردی بزرگ روی پای کوچک مردی کوچک بود که صدایش درآمد بوی دهانها پیچیده بود و نفسها داشت کم میآمد که کم آمده بود و کسی از حال رفت و یکی گفت:...
-
مترونوشت شماره یکصد و چهل و چاه
چهارشنبه 18 اسفندماه سال 1389 10:18
بیرون التهاب بود و حکومت نظامی. چند روزی بیشتر از ۲۵ بهمن نگذشته بود پیرمردی گفت مگر امروز هم راهپیمایی داشتند؟ هر چه بود آنجا زیرزمین و روی سکوی ایستگاه با همهٔ هوهوی قطارهایش، امنتر از آن بالا بود و خیابان میرداماد که پر شده بود از ماموران امنیتی. مرد ۲۵ سالهای به سمت دهانهٔ ورودی تونل رفت؛ آنجا که ویژهٔ بانوان...
-
مترونوشت شمارهٔ زن
دوشنبه 16 اسفندماه سال 1389 11:27
اول زن بود که سوار مترو شد و مرد بود که اول نشست. زن بود که گوشهٔ درهای مترو مردی به او گفت بیا این گوشه خواهر راحت باش و رفت. زن بود که دست مرد به پشت او نشست و گفت از پشت هل میدهند خانم. زن بود که بچه در بغل داشت و مرد دلش سوخت و بلند شد و جایش را به او داد. درهای مترو که باز شد، زن بود که پایش میان قطار و سکو فرو...
-
مترونوشت شماره یکصد و چهل و دو
یکشنبه 15 اسفندماه سال 1389 02:00
مرد کنار من نشست، همسرش روبروی او. غروب بود و خورشید اریب میتابید و چشم را سوراخ میکرد. زن چادرش را مرتب کرد و مرد ریشش را. خورشید دوباره نفوذ کرد به اعماق چشم. زن موبایلش را درآورد و هدفون در گوش گذاشت. مرد هم هدفون دیگری را از کیف زن در آورد. هر دو موبایلشان در دست، آهنگ گوش دادند. صدای موزیک مرد آنقدر زیاد بود که...
-
مترونوشت شماره یکصد و چهل تکه
دوشنبه 2 اسفندماه سال 1389 22:24
بلندگو اعلام کرد: مسافرین محترم قطار به مقصد ایستگاه گلشهر به صورت تندرو است و فقط در ایستگاههای کرج و گلشهر توقف خواهد داشت. هجوم مردم بیشتر از قبل شد. مترو هنوز درهایش را باز نکرده بود. مقابل هر در، جمعیتی حدود 100 نفر ایستاده بود. چراغ کنار واگن روشن شد. درها باز شد. جمعیت هجوم آورد. میانهی جمعیت بودم. داخل که...
-
مترونوشت شماره یکصد و خون
چهارشنبه 27 بهمنماه سال 1389 21:24
برای صانع ژاله مامور ایستگاه آمد و گفت سیگارت را خاموش کن.. چشمهای پسر پر از اشک بود. پیرزن دست پسر را گرفت و گفت گریه نکن! چشمهای پیرزن خیس بود و سرفه امانش را بریده بود. بلندگو اعلام کرد ایستگاه نواب صفوی؛ لطفا از لبه سکو فاصله بگیرید! صدای پشت بلندگو سرفهاش گرفت. جمعیت دوباره به سمت پایین سرازیر شد. مرد جوانی...
-
مترونوشت شماره یکصد و سی و نه
سهشنبه 19 بهمنماه سال 1389 11:20
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 خیلی فاصله نبود بین مردی که از جنبش کارگری حرف میزد و بوتهای تیمبرلندش پای من را له کرده بود با پسری که گوشهی چپ کتانیاش سوراخ بود و اعتماد به نفسش کم شده بود و داشت از جنبش سبز حرف میزد. متروی تهران-کرج در هم رفتگی پاهای زیادی را دارد....
-
مترونوشت شماره یکصد و سی و دست
یکشنبه 10 بهمنماه سال 1389 11:56
مترو زیاد شلوغ نبود. تقریبا بیشتر مسافرها نشسته بودند. دو نفر داشتند روزنامه میخواندند و عدهای موبایل در دست، مشغول بودند. ایستادهها، دستگیرهها را گرفته بودند و بقیه مسافرها دست در دست گره کرده و یا دست روی دست گذاشته بودند. تقریبا هیچ مسافری با دستهای آزاد نبود. مترو خراب بود و پشت سر هم ترمز میگرفت و سرانجام...
-
مترونوشت شماره یک صد و سی و بند
چهارشنبه 6 بهمنماه سال 1389 12:12
برای هیوا مجیدزاده و همهی روزهای مستقل بودنمان ... جمعیت در هم میلولید. شلوغی، پناهگاه خوبی برای رهایی از سرما بود. همه تحت فشار بودیم. چند ایستگاه بیشتر به آزادی نمانده بود. نیروهای امنیتی آمدند و مرد را از مترو بیرون کشیدند. هر چه تلاش کردم نتوانستم مانع بشوم. پالتویش پیش من ماند. درهای مترو بسته شد و کاری از ما...
-
مترونوشت شماره یکصد و سی خ و سنگ
یکشنبه 19 دیماه سال 1389 13:21
آخرین مترو به سمت کرج بود. ساعت 11 شب و سوز سرما. با عجله خودم را به درهای مترو رساندم که در حال بسته شدن بود. از پلهها پایین رفتم. انگار هیچکس آنجا نبود. از ردیف شش تایی جلوی واگن زمزمههایی میآمد. پنجرهی کوچک باز بود. نزدیک شدم. پنج جوان به طرف هم جمع شده بودند. صدای فندک اتمی.. دود.. نفس....صدای خندهی چندش آور...
-
مترونوشت شماره یکصد و سی و پنج
شنبه 18 دیماه سال 1389 10:17
به پنجره تکیه داده بودم و کتاب میخواندم. سه دختر آمدند؛ یکی کنار من نشست و دو نفر دیگر روبرو نشستند. پیرزنی هم آمد و کنار دختر اول نشست. دخترها با لهجهای صحبت میکردند که برای من ناآشنا بود. پر شور بودند و میخندیدند. درست نفهمیدم پیرزن گفت اهل بجنورد هستید یا بروجرد که دخترها گفتند: از کجا فهمیدید؟ گفت: من کارشناس...
-
مترونوشت شماره یکصد و سی و چهار
چهارشنبه 15 دیماه سال 1389 11:08
مرد میخ بزرگی را از کیفش بیرون آورد و نشست وسط مترو. با چکش به جان میخ افتاد تا کف مترو را سوراخ کند. گفتم آقا این چه کاری است که میکنید؟ گفت جای خودم است دارم سوراخش میکنم؛ اینجا دیگر دریا نیست که با سوراخ من همه غرق شوید. گفتم صدایش آزاردهنده است. کف زردی از دهانش بیرون آمد و ریخت کنار پایش؛ با پشت دستش کف را تمیز...
-
مترونوشت شماره یکصد و سی و س ک س
دوشنبه 13 دیماه سال 1389 22:28
(تقطیع عنوان، به جهت رهایی از مسدود شدن وبلاگ بوده است) فاصله میان دو تن بیش از آن بود که با مترو بتوان آن را پر کرد. تهران-کرج فاصلهای به وسعت زیر پا گذاشتن تمام دوست داشتنها و وقت نداشتنها. و مترو آخرین تلاشهای دور افتادگی برای بازیافتگیِ تمام حس بیفاصله. خط میان دو هیاهو برای اثبات جبر ِ فقر ِ رمانتیک کافی بود...
-
مترونوشت شماره یکصد و سی و دو
جمعه 10 دیماه سال 1389 23:05
پسر روبروی من نشسته بود، از دوست دخترش پرسید: مگر خدا شیطان را به خاطر سجده نکردن از بهشت بیرون نکرده بود؟ دختر خندید. پسر ادامه داد: پس شیطان چگونه آمد و آدم و حوا را که وسط بهشت راه میرفتند، فریب داد؟ دختر گفت: ایمیلش برای من هم آمده بود، با نمک. اما جالب بود. مردی با سبیل نازک کنارشان نشسته بود، گفت: خدا خودش به...
-
مترونوشت شماره یکصد و سی و یک
چهارشنبه 8 دیماه سال 1389 10:43
ایستگاه توپخانه جمعیت زیادی هجوم آوردند و سوار شدند. تمام دستگیرههای تبلیغاتیِ آویزان از میلههای مترو، با نوشتهای پوشانده شده بود: تا توقف حکم اعدام، خود را از این دستگیرهها آویزان میکنیم. مسافرها به سمت دستگیرهها رفتند و بندهای دستگیرهها را در گردن انداختند. چند دقیقه به هم نگاه کردند و در یک لحظه همه آویزان...
-
مترونوشت شماره یکصد و سی
جمعه 3 دیماه سال 1389 12:25
(عزاداران کرج) ایستگاه کرج شلوغتر از همیشه بود. ساعت 7 صبح بود و از دهان همه بخار بیرون میآمد. دستهای همه توی جیبهایشان بود. لحظه به لحظه به جمعیت اضافه میشد. عدهای میگفتند از این هم بدتر میشود؛ هنوز بنزینها تمام نشده است. مردی گفت: فعلا مردم از 80 هزار تومان خوشحالند. بلندگوی ایستگاه اعلام کرد: مسافرین محترم...