-
مترونوشت شماره سیصد و نه
جمعه 31 خردادماه سال 1392 12:51
مترو مثل خیلی وقتها شلوغ بود. هوا که گرم میشود شلوغی چسبنده است. شلوغی بوی مردم میدهد. بوی نه همه مردم؛ بعضی از مردم. مرد با شانههای استخوانیاش داشت به زنی با روسری آبی میگفت: همیشه هم اینگونه نیست، گاهی خلوت میشود. دستفروش آمده بود و سرنگ میفروخت؛ سرنگهای چند بار مصرف بستهای هزار...
-
مترونوشت شماره سیصد و هشت
شنبه 18 خردادماه سال 1392 00:41
مترو از ایستگاه دروازه دولت که حرکت کرد، یک نفر چماقی در آورد و شروع کرد به شکستن شیشهها . مرد با دستها و بازوهای ورزشکاریاش آنچنان میکوبید که شیشهها در لحظهای خرد میشد . مسافرها مات و مبهوت مانده بودند که این مرد از کجا پیدایش شد . کسی هم جرأت نمیکرد حرفی بزند . مرد حواسش بود که به کسی صدمه نزند: آقا سرت را...
-
مترونوشت شماره سیصد و هفت
پنجشنبه 16 خردادماه سال 1392 19:27
مترو آرام آرام حرکت میکرد و پروانهها را یک به یک زیر میگرفت . آن روز، تونلهای مترو پر شده بود از پروانههایی که هیچ کس نمیدانست از کجا آمدهاند . تونلها تاریک بودند و زمانی که نور مترو میتابید بالهای پروانهها، میدرخشید . آن روز مسافرها همه مات و مبهوت مانده بودند که این همه پروانه چگونه به تونلهای تاریک...
-
مترونوشت شماره سیصد و شش
دوشنبه 13 خردادماه سال 1392 13:51
مترو که آمد کسی سوار نشد. مامور ایستگاه گفت چرا سوار نمی شوید؟ که پسر جوانی جواب داد شلوغ است منتظر بعدی هستیم. متروی بعدی آمد و باز هم کسی سوار نشد. مامور که آمد حرف بزند، مردی با شانه های استخوانی گفت به تو ربطی ندارد. مامور با اشاره به راهبر مترو گفت که حرکت نکند؛ بعد با مرکز کنترل تماس گرفت، دو مامور دیگر...
-
مترونوشت شماره سیصد و پنج
جمعه 13 اردیبهشتماه سال 1392 13:12
شب بود. از آن شبهایی که مسافر زیاد پیدا نمیشود . پسر جوانی هدفون توی گوشش بود و داشت با خودش آواز میخواند: رویایی دارم، رویای آزادی، رویای یک رقص بیوقفه از شادی ... البته احتیاجی هم نبود که بخواند، صدای هدفون آنقدر زیاد بود که همه اطرافیان آن را به خوبی بشنوند . مسافرها یا خوششان آمده بود یا آنقدر خسته و بیرمق...
-
مترونوشت شماره سیصد و چهار
جمعه 6 اردیبهشتماه سال 1392 23:18
مرد لباس گشادی تنش بود. ایستگاه فردوسی سوار شد. دستانش را کمی باز کرده بود که انگار زیر هر بغلش یک هنداونه دارد. خودش گفت که دارد . وقتی چند نفر به او خیره شدند این را گفت که به اندازه یک هندوانه زیر بغلش چیزی دارد . مترو که تکان خورد و کناریاش ضربهای به او زد، ناله کرد انگار . گفت یا التماس کرد که مراقب باشید . «...
-
مترونوشت شماره سیصد و سه
شنبه 31 فروردینماه سال 1392 11:15
دختر موهایش را یک طرف صورتش ریخته بود . دست پسر را گرفته بود انگار، چون بعضیها داشتند نگاهشان میکردند . دختر به یکی از مسافرها گفت: آقا؟ روی سرتان چیزی هست . مسافر ترسید، اما به روی خودش نیاورد، لبخند زد و دانههای عرق روی پیشانیاش نشست . «ایستگاه شهید نواب صفوی» بلندگو که این را گفت مرد همچنان بیحرکت بود ....
-
مترونوشت شماره سیصد و دو
دوشنبه 26 فروردینماه سال 1392 11:09
مترو زیاد شلوغ نبود. ایستگاه آزادی چند نفر سوار شدند . بلندگو اعلام کرد ایستگاه بعد شهید نواب صفوی دو مسافر از باران بیرون خیس شده بودند لکههای آب را با خود به داخل مترو آوردند . پسربچه کنار مادرش نشسته بود و داشت غر میزد که شیر کاکائو میخواهد ... بچه گویا ۵ یا ۶ سالش بود . مادرش اخم کرد و تهدید؛ گفت: ساکت باش ....
-
مترونوشت شماره سیصد و یک
دوشنبه 19 فروردینماه سال 1392 10:51
مرد ایستگاه انقلاب سوار شد . شانههای استخوانی داشت. با ریش نامرتب و موهای آشفته آمد و نشست روی ردیف صندلیهایی که خالی بود . آخر شب بود و هیچ مسافر دیگری هم توی مترو نبود . مرد پاهایش را دراز کرد و لبخندی از رضایت زد که انگار صاحب مترو است . چراغهای مترو خاموش شد اما مترو همچنان داشت به رفتن ادامه میداد . مرد سرش...
-
مترونوشت شماره سیصد
سهشنبه 15 اسفندماه سال 1391 10:58
دختر افتاده بود کف مترو. خون از زیر سرش جاری بود. موهایش یک طرف صورتش داشت توی رنگ سرخ شناور میشد. از توی مشت بستهاش، زنجیری بیرون زده بود. صدایی لرزان گفت: «مرده است . » حالا جنازه یک دختر وسط مترو افتاده بود؛ با روسری آبی و گردنبندی در مشت . ماجرا از آنجایی شروع شد که دختری خودش را به طرف درهای مترو پرت کرد....
-
مترونوشت شماره دویست و نود و نه
جمعه 4 اسفندماه سال 1391 01:33
دیگر جای بحث نبود. دو نفر بر سر فشارهای هنگام سوار شدن درگیر شده بودند. دختری در آن میان نفس نداشت. یکی گفت: «باید به این فشارها عادت کرده باشیم». جوابش را زود شنید: «شما لطفا خفه؛ کسی نظر شما را نخواست» . یکی دیگر از این جواب خندهاش گرفت. خندهاش آنقدری بود که دندانهای زردش دیده شود. دستفروش آمد نزدیک و گفت: «برای...
-
مترونوشت شماره دویست و نود و هشت
شنبه 28 بهمنماه سال 1391 13:00
مترو پر بود از مردانی با لباسهای سفید بلند و صورتهای تیره. هر کدام از مسافری آدرسی میپرسید و بعد که جوابش را میگرفت با کناریاش به زبان محلی صحبت میکرد . دستفروش داد میزد: «نقشه، نقشه ایران، تهران با تمام خطوط مترو، بیآرتی، طرح ترافیک فقط هزار تومان؛ قیمت روی آن ۳ هزار تومان است . » چند نفر از مردان سفیدپوش...
-
مترونوشت شماره دویست و نود و هفت
یکشنبه 17 دیماه سال 1391 09:40
مرد با فلوت وارد مترو شد. راه میرفت و مینواخت. مترو زیاد شلوغ نبود اما آنطور هم نبود که مرد راحت بتواند راه برود. طوری راه میرفت که انگار دارد وسط علفزار قدم میزند. پاهایش را آرام برمیداشت. بلندگو که گفت ایستگاه آزادی مرد چشمانش خیس شد. ظاهرش آنطور نبود که فکر کنی برای گدایی آمده باشد. خودش هم از کسی پول نخواست....
-
مترونوشت شماره دویست و نود و شش
پنجشنبه 14 دیماه سال 1391 11:53
درها که باز شد، سیل جمعیت بود. همه این اتفاقات در ایستگاه اول میافتاد. ایستگاهی که تقاطع آن با خط متروی کرج، مسافرهای زیادی را روی سکوی ایستگاه جمع میکرد. درها از فشار جمعیت به زور باز شده بود. چند ثانیه بیشتر لازم نبود تا واگنهای خالی، به کنسروهای آدم بدل شود. پیرمردی داشت داد و بیداد میکرد. کناریاش به او گفته...
-
مترونوشت شماره دویست و نود و پنج
سهشنبه 12 دیماه سال 1391 11:39
غروب بود. توی بعضی از ایستگاهها آنقدر مسافر ایستاده بود که انگار باید هزار سال صبر میکردند تا جایی برای سوار شدن پیدا شود. مترو از پی مترو میآمد و خیلیها هنوز در سکو مانده بودند. بلندگو، اعلام کرد: «لطفا از خط قرمز لبه سکو عبور نکنید.» مسافرها عبور میکردند. چارهای نداشتند. باید هر طور میشد خود را به داخل یکی...
-
مترونوشت شماره دویست و نود و چهار
جمعه 8 دیماه سال 1391 20:13
ایستگاه بهارستان دو مرد با کتوشلوار خاکستری سوار مترو شدند. یکی از آنها همان اول پرسید: «صادقیه با همین مترو باید برویم؟» کناریاش جواب داد: «چند بار میپرسی؟ مامور ایستگاه گفت همین مترو را سوار شویم.» بعد مردِ اول ادامه داد: «اصلا به این مامورها اعتمادی نیست.» بلندگو اعلام کرد: «ایستگاه بعد دروازه شمیران،...
-
مترونوشت شماره دویست و نود و سه
چهارشنبه 6 دیماه سال 1391 11:10
- «آقا جان عجب برفی! فکرش را هم نمیکردم.» مرد ایستگاه قلهک سوار شده بود. غروب بود و با کیسه کوچکی توی دستش، یقه کتش را بالا زده بود و آب بینیاش را مرتب بالا میکشید. مردی از جنس خودش، کنارش بود: «مرد حسابی با این لباس که مریض میشوی، از آن پایینها میآیی؟» مرد یقه کتش را صاف کرد: «خزانه» بعد هنوز گوشه یقهاش صاف...
-
مترونوشت شماره دویست و نود و دو
شنبه 2 دیماه سال 1391 23:50
مرد با کلاه لبهدارش، صندلی خالی توی واگن را از روی سکوی ایستگاه دیده بود. درها که باز شد، جمعیت اجازه سوار شدن را نمیداد. مرد داشت دست و پا میزد که زودتر سوار شود. جوان تنومندی که داشت پیاده میشد، گفت: «آقا جان اجازه بدهید اول ما پیاده شویم بعد نوبت شما میشود.» مرد گفت: «آخر صندلی خالی را میگیرند.» یک لحظه...
-
مترونوشت شماره دویست و نود و یک
جمعه 1 دیماه سال 1391 10:30
از تونل دود سفیدی بیرون میآمد. مسافرهای توی ایستگاه سرفهشان گرفت. بعد صدای جیغ مترو نزدیکتر شد. از انتهای تونل، نور زردی داشت به طرف ایستگاه میآمد. مترو نبود. اژدهای چینی بود. از آن غولپیکرهایی که توی جشنهایشان بالای دست میگیرند و از دهانش آتش خارج میشود. چشمهایش برق میزد. یکی از مسافرها سرش را به طرف تونل...
-
مترونوشت شماره دویست و نود
سهشنبه 28 آذرماه سال 1391 01:57
مرد با شانههای استخوانی راه خودش را از بین مسافرها باز کرد و رفت گوشهای ایستاد. دایم سرفه میکرد. دو ایستگاه بعد، بلندگوی مترو نام ایستگاه را که داشت میگفت، سرفههای مرد شدیدتر از قبل شد. آنقدر بلند بود که مسافرهای اطرافش، نتوانستند نام ایستگاه را درست بشنوند. مرد چهل سالهای با کتی کهنه و ساکی مشکی در دست، گفت:...
-
مترونوشت شماره دویست و هشتاد و نه
شنبه 25 آذرماه سال 1391 11:41
درگیری بالا گرفته بود. عدهای میگفتند باید تمام این واگن را به خانمها میدادند. یک نفر صدایش درآمد: «زیادهخواهی تا چه اندازه؟» زنی با صدای گرفته جواب داد: «برادر من، اصلا یک و نیم واگن بانوان در دو طرف مترو بیمعنا است، لااقل دو واگن ابتدایی و یک واگن هم آخر قطار را برای خانمها میگذاشتند.» پسری با موهای مشکی و...
-
مترونوشت شماره دویست و هشتاد و هشت
چهارشنبه 22 آذرماه سال 1391 10:11
زن گوشه واگن ایستاده بود و داشت با موبایل حرف میزد: «مگر نمیخواهد ازدواج کند؟ صبر کن شوهر کند برود؛ بعد که گورش را گم کرد، بچه را میآوریم پیش خودمان». زن دستش را جلوی دهانش گرفته بود و میخواست آهسته صحبت کند، اما بحثشان با آن طرف خط بالا گرفته بود و صدا لحظه به لحظه بلندتر میشد. بعد معلوم شد که با مادرش حرف...
-
مترونوشت شماره دویست و هشتاد و هفت
جمعه 17 آذرماه سال 1391 14:26
مترو از ایستگاه تجریش که راه افتاد، پیرمرد شروع کرد به غر زدن: «این همه پله؟ فکرش را بکن آقا! شاید صد تا پله برقی عوض کردیم تا رسیدیم به مترو». پسر کناریاش هدفون توی گوش داشت و انگار صدای پیرمرد را نمیشنید؛ اما پیرمرد به حرف زدن ادامه داد: «اصلا این تجریش آمدن هم دردسر دارد». از ردیف بالا و دندانهای جلوییِ پیرمرد...
-
مترونوشت شماره دویست و هشتاد و شش
یکشنبه 12 آذرماه سال 1391 23:46
مرد با کت و شلوار خاکستری، داشت با صدای بلند با کناریاش صحبت میکرد: «بله عرض میکردم، بنده یکی از مدیرکلهای دولت هستم، اما با مترو رفت و آمد میکنم». پیرمردی پرسید: «کدام بخش دولت؟ چرا تا حالا شما را در تلویزیون ندیدم؟» مرد گفت: «حالا بماند که چه کسی هستم اما اعتقاد دارم که مسئولین باید به میان مردم بیایند». دختری...
-
مترونوشت شماره دویست و هشتاد و پنج
چهارشنبه 8 آذرماه سال 1391 11:46
ایستگاه پانزده خرداد مترو دیگر جا نداشت. درها که باز شد، از روی سکوی ایستگاه دیوار انسانی را میشد دید که انگار اجازه سوار شدن کسی را نمیداد. با این حال سیل جمعیت روی ایستگاه معجزهوار خودش را جا کرد و درها با کتها و کیفهایی نصفه و نیمه بیرون مانده، بسته شد. «آقا یک مقدار جابهجا شوید» این را یک نفر گفت که انگار...
-
مترونوشت شماره دویست و هشتاد و چهار
یکشنبه 5 آذرماه سال 1391 01:08
زن چادرش را صاف کرد و رفت گوشه واگن ایستاد. مرد جوانی از جایش بلند شد و به زن گفت: «حاج خانم بفرمایید بنشینید». زن، چند تار موی خاکستری را که از شقیقهاش بیرون زده بود، زیر چادر پنهان کرد: «نه پسرم خودت بنشین، شما خستهای از صبح سر کار بودی». مرد جوان دوباره تعارف کرد. زن آمد نشست و تشکر کرد. پیرمردی کنار زن نشسته...
-
مترونوشت شماره دویست و هشتاد و سه
جمعه 3 آذرماه سال 1391 00:21
همه مسافرها در جنبوجوش بودند. واگنها پر از پرنده بود. پرندههای کوچکی که داشتند توی واگن و نزدیک سقف خودشان را به در و دیوار میزدند. پرندهها ترسیده بودند. بلندگو که ایستگاه بعد را اعلام میکرد بعضی از پرندهها آنقدر بال و پر میزدند که پرهای کوچکی از بالهایشان روی سر مسافرها میریخت. دختری گفت: «گرسنه هستند»....
-
مترونوشت شماره دویست و هشتاد و دو
جمعه 26 آبانماه سال 1391 02:42
بلندگو اعلام کرد: ایستگاه بعد جوانمرد قصاب. بعد هنوز حرفش تمام نشده بود که ادامه داد: «مسافرین محترم، خرید از دستفروشان، باعث رواج این گونه مشاغل در مترو میشود؛ لطفا با مامورین همکاری کنید». ایستگاه بعد، مردی با شانههای استخوانی سوار مترو شد. لباس سفیدی پوشیده بود. مترو که حرکت کرد، چهار دست و پا نشست وسط واگن، بعد...
-
مترونوشت شماره دویست و هشتاد و یک
پنجشنبه 25 آبانماه سال 1391 01:24
یکی از شیشههای مترو شکسته بود و باد سردی از تونل به صورت مسافرها میخورد. دختر جوانی گفت: «خیلی هم بد نیست، از بوی عرق بعضیها بهتر است». بعد سرش را به طرف شیشه برده بود و داشت با دهان باز نفس میکشید که جسم سیاهی به سرعت آمد و رفت توی دهانش. دختر سرفه کرد و کار از کار گذشته بود و جسم نامعلوم را بلعیده بود. پیرمردی...
-
مترونوشت شماره دویست و هشتاد
یکشنبه 21 آبانماه سال 1391 23:37
درها که بسته شد و مترو راه افتاد، صدای چلیک چلیک، نگاه مسافرها را به طرفی برد که دو نفر داشتند عکس میگرفتند. لنز دوربینها جلو و عقب میرفت و صدای شاتر دوربین، نفسها را در سینه حبس میکرد. یکی از آنها نشست کف مترو و از پای مسافرها عکس میگرفت. هیچ کس اعتراضی نکرد. بعضیها دیگر توجهی نکردند و چند نفر هم خیره شده...